ماجراهای آقای بهرامی 1

آن بار که آقای بهرامی تصمیم بزرگی گرفت

آقای بهرامی از اینکه همیشه در همه کارهایی که انجام می داد نا موفق بود خسته شده بود. این شد که یک روز تصمیم گرفت که اهدافش را طوری تنظیم کند که در آن ها موفق باشد. به این ترتیب تصمیم گرفت به جای ترک سیگار تلاش کند زیاد سیگار بکشد یا به جای منظم ورزش کردن اصلا ورزش نکند. هیچ وقت کتاب نخواند و احمق بماند، هیچ کاری انجام ندهد و همیشه نا منظم باشد.


این شد که از فردای آن روز آقای بهرامی شروع به کار کرد. روز اول هشتاد و نه نخ سیگ
ار کشید. آن قدر عرق خورد که وقتی به هوش آمد دیدی روی سرامیک سالن خانه بالا آورده. هیچ کتابی نخواند و سر کار نرفت. فقط دراز کشیده بود روی تختش.


هفته های اول با جدیت به کار خودش ادامه می داد. همه چیز خوب پیش می رفت. بعضی وقت ها می نشست و برنامه ریزی می کرد. می گفت «اگر تا جمعه این هفته همین طور ادامه بدهم درست می شود دو ماه دیگرمی شود آخر تابستان. تا آن موقع هم راحت به این کار ادامه می دهم. بعد یک سال و بعد…» طبق محاسبات اگر همه چیز خوب پیش می رفت باید حد اکثر تا پنج سال دیگر وزنش به دو برابر افزایش می یافت و دچار مشکلات تنفسی گوارشی و قلبی عروقی حاد می شد. هر وقت یکی از آشنایان در اثر حمله قلبی می مرد با خودش فکر می کرد که یعنی روزی می شود که او هم این گونه بمیرد. آن وقت همه دوستان و آشنایان می گفتند « بیچاره، این قدر بهش می گفتیم مراقب خودت باش ولی گوش نمی داد»


بعض وقت ها حتی فکر می کرد که ممکن است این کار بازتاب رسانه ای هم داشته باشد. تجسم می کرد که روزی در بی بی سی ، نه! بی بی سی نه! چون رسانه بی طرفی نبود، در یک رسانه معتبر اعلام می کنند که “آقای بهرامی در اثر نوشیدن بی رویه مشروبات الکلی و خوردن مقادیر معتنابه ای غذای چرب و کشیدن بیش از حد علف در گذشت”. حتی پزشکان خبره هم نمی توانستند تشخیص بدهند که دلیل مرگ کدام یک از موارد یاد شده بود. ممکن بود حتی از زندگی او فیلمی هم بسازند. البته می بایست این حق را برای خود محفوظ بدارد. این بود که همیشه فکر می کرد چه کسی را به عنوان وصی خود مشخص کند.


در پایان ماه اول آقای بهرامی مطمئن بود که حداکثر تا ده سال دیگر خواهد مرد. هر شب وقتی که سیاه مست روی تخت ولو شده بود و داشت سیگار می کشید شروع می کرد به رویا پردازی در مورد موفقیت هایی که به آن ها نایل می شد. به هوشمندی خودش افتخار می کرد. « به نظر من هر کسی باید با توجه به توانایی هایی که در خود می بیند اهدافی را برای خودش مشخص کند. درستی این اهداف به این بستگی دارد که فرد چقدر خودش را می شناسد» آقای بهرامی خوشحال بود که خودش را شناخته است.

هر وقت از کنار کتاب فروشی ای رد می شد سرش را بالا می انداخت و به خود اطمینان می داد که هرگز وسوسه نشود. دوستانش را که تلاش می کردند سیگار را ترک کنند یا به خاطر یک مورد کاری حرص و جوش می خوردند مسخره می کرد. هشت هفته دیگر تابستان به پایان می رسید.

یک روز بر حسب اتفاق یکی از دوستان قدیمی خود را دید. داشت می رفت فوتبال بازی کند. آقای بهرامی نمی خواست بازی کند ولی با اصرار فراوان دوست خود راضی شد به شرط اینکه فوتبال بازی نکند دوستش را همراهی کند. در میان راه هنگامی که سوار اتوبوس بودند دوست آقای بهرامی کتابی را از کیفش در آورد و شورع کرد به خواندن. آقای بهرامی که البته علاقه ای به موضوع کتاب نداشت تنها از سر کنجکاوی نام کتاب را پرسید. دوست آقای بهرامی نام کتاب و نویسنده را گفت و پرسید که آیا آقای بهرامی از آن نویسنده چیزی خوانده است یا نه. آقای بهرامی فروتنانه جواب داد که خیر. هر چند در واقع بسیاری از کتاب های آن نویسنده را خوانده بود، البته کتاب مذکور ا نخوانده بود، اما نمی خواست دیگر خود راعلاقه مند نشان دهد. به علاوه این کار او را مطمئن می کرد که علاقه ای حتی به بحث در چنین زمینه ای ندارد.

به سالن ورزشی که رسیدند آقای بهرامی متوجه شد که عده ای از دوستان قدیمی هم در آنجا هستند. در پاسخ به اصرار فراوان دوست های قدیمی آقای بهرامی به طور جامع برایشان توضیح داد که چرا دیگر فوتبال باز نمی کند. اگرچه با تمسخر دوستان خود مواجه شد ولی در دل به آن ها پاسخ داد که « خواهیم دید چه کسی شایسته تمسخر است» در پایان آن روز اگر چه بازی نکرد ولی به دوستان قول داد باز هم برای دیدن آن ها به سالن خواهد آمد.


در دفعات بعدی که آقای بهرامی به سالن می رفت بعضی وقت ها پیش می آمد که توپ فوتبال بچه ها از زمین خارج می شد و کنار آقای بهرامی می ایستاد. آقای بهرامی هم علی رقم میل باطنی آن را به سمت بچه ها پرتاب می کرد و به خود می قبولاند که این کار را برای تفریح خودش انجام نمی دهد. در اوقات بی کاری پیش می آمد که بحث هایی در مورد شخصیت هایی از یک کتاب پیش می مد. آقای بهرامی معمولا در این بحث ها شرکت نمی کرد ولی بعضی وقت ها از نظرات احمقانه بعضی ها عصبی می شد. برایش جالب بود چرا کسی حق طرف را کف دستش نمی گذارد.

یک روز دوستان آقای بهرامی قرار یک مسابقه را با عده دیگری از اعضای سابن ورزشی گذاشتند. روز مسابقه آقای بهرامی هم برای تماشا آمده بود.. اما یکی از دوستان در ساعت مقرر حاضر نشد. آقای بهرامی ابتدا از جایگزین شدن خود با او خودداری کرد اما وقتی کری خوانی های طرف مقابل برای دوستانش را شنید بااین توجیه که برای کمک به دوستان می توان استثنا قایل شد وارد بازی شد.

نیاز به توضیح نیست که با وضعیت جسمانی آقای بهرامی عدم شرکت او در بازی بهتر از حضور او بود. این گونه شد که آن ها آن روز شکست سختی متحمل شدند. آقای بهرامی که فکر می کرد این تقصیر این شکست بر گردن اوست در جواب کری های تیم مقابل قرار یک مسابقه را برای یک ماه بعد گذاشت. در طول این یک ماه آقای بهرامی سعی کرد آمادگی لازم را برای شرکت در مسابقه به دست آورد. روز مسابقه فرا رسید و تیم آقای بهرامی با درخشش او شکست قبلی را به شدت تلافی کردند.


بعد از بازی هنگامی که همه دور هم جمع شده بودند آقای بهرامی به خود جرات داد و نظر خود را در مورد نقد احمقانه یکی از دوستان در مورد شخصیت یک رمان رک و راست به او گفت. بحث بالا گرفت و در آخر دوست وی جواب داد که چگونه می توان بدون خواندن رمان در مورد آن نظر داد. آقای بهرامی که از خشم بر افروخته شده بود گفت « مطمئن باش من در هیچ موردی بدون مطالعه نظر نمی دهم.» یک روز به پایان تابستان باقی مانده بود

Leave a comment