آن بار که آقای بهرامی به مشکل فلسفی ای برخورد
کسانی که به خانه آقای بهرامی رفته اند حتما می توانند آقای بهرامی را در حال کشیدن سیگار در کنار پنچره دیوار سالن خانه به یاد بیاورند. در واقع این تصویر در خانه آقای بهرامی زیاد دیده می شد. این رسم از زمانی باقی مانده بود که آقای بهرامی با یک فرد غیر سیگاری هم خانه بود و قرار گذاشته بودند که فقط در کنار پنجره سیگار کشیده شود. هرچند آقای بهرامی در آن موقع مثل الان سیگار نمی کشید اما سیگار کشیدن در کنار پنجره این روزها بیشتر و بیشتر اتفاق می افتاد. به ویژه زمستان ها که کشیدن سیگار در خانه باعث می شود همه چیز بوی سیگار به خود بگیرد.
ماجرا از آنجا شروع شد که در یکی از شب ها که دوستان در خانه آقای بهرامی جمع شده بودند – معمولا دوستان زیاد درخانه آقای بهرامی جمع می شوند- ناگهان با فریاد « آها خفتش کن!» حواس همه به سمت پنجره خانه روبروی خانه آقای بهرامی معطوف شد. در واقع یکی از دوستان در حالی که مطابق عادت معمول داشت از پنجره، خانه های ساختمان مقابل را دید می زد موفق شده بود صحنه ی نابی را شکار کند. این شد که از آن به بعد ساختمان روبه رویی خانه آقای بهرامی تبدیل شد به موضوعی که معمولا در جمع هایی که در خانه اش تشکیل می شد مورد بررسی قرار می گرفت.
نیازی به شرح دقیق حوادثی که در خانه های ساختمان روبه رو اتفاق می افتاد نیست. حوادثی که معمولا در هر خانه ای که یک مرد و یک زن درآن به سرمی برند قابل پیش بینی است. با جزییات و بیشتر و کمتر. اما مهم آن بود که پس از آن روز، هر نور کمرنگ از انتهای سالن، هر سایه ی پشت پرده، هر شمایل قابل رویت و پنجره باز یا هر پرده ی کشیده شده یا نشده و حتی تاریکی مطلق، تخیل افراد حاضر در خانه آقای بهرامی را تحریک می کرد و شروع می کردند به داستان سرایی. از پیش و پا افتاده ترین اتفاقات ممکن تا پیچیده ترین سناریو ها و غیر قابل تصور ترین موقعیت ها تا جایی که آقای بهرامی اعتقاد داشت در این جمع افراد بسیار زیادی وجود دارند که می توانند کارگردانی پر فروش ترین فیلم های پورنوگرافی را بر عهده داشته باشند. به هر حال یک ذهن مریض، حداقل مریض از دیدگاه عمومی درمورد سلامت جنسی، بهترین سلاحی است که صنعت سکس می تواند به آن مجهز باشد. آقای بهرامی می گفت این هم می توان از جمله زمینه هایی دانست که علی رغم وجود استعداد فراوان به علت مشکلات عدیده امکان بهره برداری از آن ها وجود ندارد.
به هر حال آنچه برای ما مهم است واکنش آقای بهرامی به این قضایا بود. در جمع دوستان که تکلیف مشخص است. صرف نظر از عقیده فردی آقای بهرامی ترجیح می داد از اخلاق جمعی پیروی کند. هر چند این پیروی ازاخلاق جمعی بیشتر ناشی از دودلی و عدم قطعیت نظر شخصی آقای بهرامی بود تا همرنگ جماعت شدن، با این وجود این حقیقت را که آقای بهرامی در جمع دوستان می خندید و خوشمزگی می کرد و بالاتر از همه اینکه با تیزبینی خاصی پنجره ها را زیر نظر می گرفت را از بین نمی برد. اما در هنگام تنهایی داستان شکل دیگری به خود می گرفت.
مسئله آن بود که آقای بهرامی دیگر نمی توانست با خیال راحت در کنار پنجره سیگار بکشد. خود آقای بهرامی هرگز ادعای مبادی آداب اخلاقی بودن را نمی کرد اما همواره این دودلی در او وجود داشت که آیا صرف عدم دانش به درستی یک اصل اخلاقی، عدم رعایت آن را ایجاب می کند یا خیر. گذشته از وجه اخلاقی ماجرا آقای بهرامی این تعهد را بر خود تحمیل می کرد که کشیدن سیگار در کنار پنجره هیچ همپوشانی ای با دیدزدن از کنار پنجره نداشته باشد. آقای بهرامی نمی خواست به جای لذت بردن از سیگار،خودش را درگیر سرک کشیدن در خانه های اطراف کند و حتی بدتر از آن خودش را درگیر این بحث فلسفی بکند که آیا این کار درست است یا خیر.
آقای بهرامی همیشه افسوس این را می خورد که ساختمان های روبه رو منظره ای را که قبل ها از پنجره دیده می شد از بین می برد. آن اوایل که آقای بهرامی به این خانه نقل مکان کرده بود در هر فرصتی از پنجره به کوه های اطراف خیره می شد. آن موقع تمام دامنه کوه به شکلی دیده می شد که این حس را به آقای بهرامی می داد که انگار در پای کوه قرار دارد. بدون هیچ واسطه و حایلی از تمدن شهری.به خصوص در زمستان که کوه پوشیده از برف اقای بهرامی را هیجان زده می کرد. اقای بهرامی زیاد در پی این نبود که این حس را معنی کند یا نگاهی استعاری به کوه داشته باشد. نمی خواست کوه را به هیچ چیز تشبیه کند. حتی نمی خواست حالتی را در کوه ببیند. صرف اینکه این منظره او را هیجان زده می کرد برایش کافی بود. از روز اولی که اقای بهرامی متوجه گود برداری زمین های رو به رو شد ناراحت شد.
از طرفی آقای بهرامی به اندازه کافی واقع بین بود که واقعیت های زندگی در دنیای مدرن را درک کند کاری از دست او بر نمی آمد ولی این حق را برای خود محفوظ داشته بود که حس خوبی نسبت به خانه های روبه رویی نداشته باشد. البته او می دانست که خانه های پشت او نیز می توانند همین حس را نسبت به خانه او داشته باشند. اما آقای بهرامی تسلیم این موضوع شده بود که به جای آنکه انسان، بزرگوار باشد و از دیگران انتظار بزرگواری داشته باشد بهتر است از دیگران هیچ انتظاری نداشته باشد. حال اگر بزرگوار باقی ماند واقعا باید اعتراف کرد که او فرد بزرگی بوده است.
گذشته از این حس بدبینی نسبت به آدم ها خانه روبه رویی، آقای بهرامی فکر می کرد همان گونه که آدم ها برای حفظ حریم خصوصی خود اطراف خانه شان را دیوار می کشند به همان اندازه باید نسبت به حفظ این حریم از طریق پنجره ها نیز تلاش کنند. از این جهت آقای بهرامی خیلی احساس گناه نمی کرد. آنها می توانستند از مشاهده شدن این صحنه ها جلوگیری کنند.
اینکه اصلا چرا باید دیده شدن این صحنه ها تبدیل به مسئله قابل بحثی شود سوالی بود که هرگاه به ذهن آقای بهرامی می رسید سعی می کرد آن را از ذهن خود پاک کند. شاید گاهی به خود می خندید. شاید به دیگران می خندید. شاید از ترس آن را دوباره برای خود مطرح نمی کرد. به هر حال آقای بهرامی می دانست که مطرح شدن یک سوال برای ذهنش در دست خودش نیست با این وجود اراده ای در درون او پس از مطرح شدن این سوال، آن را از دستور کار ذهن کنار می زد.
بعضی وقت ها آقای بهرامی با افراد خانه های روبه رو چشم در چشم می شد. گاهی از خود می پرسید آیا این سوال ها برای آن ها هم مطرح می شود یا خیر. بعضی وقت ها از خود می پرسید آیا به خانه او نیز نگاه می کنند. در هر حال حتی اگر پاسخ این سوال مثبت می بود، باز هم در خانه ی آقای بهرامی چیز خاصی برای دیدن نبود. به جز بعضی وقت ها که از سر بی حوصلگی یا گرما یا هر چیز دیگر برهنه در خانه قدم می زد. هر چند که خود او فکر نمی کرد دیدن او به صورت عریان برای کسی جذاب باشد، یا حتی چندش آور، هر از گاهی به خود می آمد در حالی که پرده ها را از ترس کشیده بود.
در هر صورت پاسخ این پرسش ها در درجه اول اهمیت قرار نداشت. مهم این بود که آقای بهرامی می خواست با خیال راحت سیگار بکشد. نیاز به توضیح نیست که این افکار تنها در کنار پنجره به ذهن آقای بهرامی می رسید. در بقیه مواقع هیچوقت به این موضوع فکر نمی کرد. این پرسش ها اهمیت خود را از دست می دادند. تنها در کنار پنجره سالن مشرف به خانه های روبه رو بود که مشکلات آغز می شد.
این شد که آقای بهرامی تصمیم خود را گرفت. این روزها قای بهرامی را معمولا در حال کشیدن سیگار در کنار پنجره آشپزخانه می بینید. منظره چندش آور خیابان شلوغی با یک پل عابر پیاده که انسان ها از زیر آن با مشقت تمام رد می شوند. هر چند این منظره، نامطبوعی خود را برای آقای بهرامی از دست داده است، چیز دیگری آقای بهرامی را می آزرد. گود برداری در زمین های مشرف به خیابان و برآمدن غریب الوقوع ساختمان های بلند با مردها و زن های ساکن در آن با پنجره های فراوان. آقای بهرامی فکر می کرد شاید این بار مجبور باشد برای همیشه پرده ها را بکشد و حتی در سرمای زمستان بوی نامطبوع سیگار را بر در و دیوار خانه تحمل کند. یک چیز بدیهی بود.او به ترک سیگار فکر نمی کرد.