ماجراهای آقای بهرامی 3

آن بار که آقای بهرامی در خیابان قدم می زد

نود و هشت، نود و نه، صد…

آقای بهرامی همینطور که داشت قدم هایش را می شمرد، سعی می کرد پایش را درست روی کاشی های زرد طرح روی پیاده رو بگذارد. با حساب او اگر گام اول روی ابتدای کاشی زرد اول و گام دوم روی ابتدای کاشی زرد سوم گذاشته شود، آنگاه همه قدم ها همیشه روی کاشی های زرد گذاشته می شدند.آقای بهرامی این طرح کاشی را می پسندید. یعنی فکر می کرد باید کف پیاده رو به گونه ای باشد که گام های متناوب روی کاشی های، متناظر برداشته شود.

صد و پنجاه و سه، صد و پنجاه و چهار، صدو پنجاه و پنج…

آقای بهرامی داشت فکر می کرد کسانی که این پله ها را روی پیاده رو می سازند، واقعا کوتاهی می کنند. چرا که همیشه مجبور بود با همان پایی که از پله اول بالا آمده بود، از پله های بعدی هم بالا برود. به این ترتیب یک پا همیشه فشار را تحمل می کرد. این بود که هر از گاهی آقای بهرامی بعد از مکثی، پای تکیه راعوض می کرد.

دویست و سیزده، دویست و چهارده، دویست و پانزده…

آقای بهرامی شیفته ی این دیوارهای کنار پیاده رو بود که پله وار و پشت سرهم، خود را با شیب سطح زمین هماهنگ می کردند. مخصوصا آنهایی که تقریبا طولی به مضرب فردی از تعداد گام های یک شخص داشتند، این طوری قاعده تعویض پا رعایت می شد، آن ها واقعا معرکه بودند.البته آقای بهرامی آگاه بود که طول گام ها، در افراد با قد متفاوت، متغیر است. با این وجود با گرفتن یک طول گام استاندارد می شد انتظار داشت که افرادی که قد خیلی کوتاه یا بلندی ندارند، بتوانند خود را با آن هماهنگ کنند.

سیصد و پنجاه و یک، سیصد و پنجاه و دو، سیصد و پنجاه و سه…

آقای بهرامی متوجه شد که در حین اینکه غرق درفکر شده بود، از حاشیه امن کاشی های زرد، دور شده و چیزی نمانده که پایش وارد کاشی های قرمز بشود. حتی بدتر از آن نزدیک بود پای آقای بهرامی بر روی حد فاصل دو کاشی زرد و قرمز فرود بیاید. این طوری واقعا بد بود. یعنی آقای بهرامی حاضر بود پایش را بر روی یک کاشی از رنگ دیگر بگذارد ( به هر حال بعضی وقت ها اجتناب ناپذیر بود مخصوصا این روزها که دیگر کسی برای این چیزها اهمیتی قایل نیست) ولی حتی فکر کردن به اینکه در یک زمان مشخص پای آقای بهرامی بر روی دو کاشی، ان هم کاشی های به این بزرگی باشد، او را از پا در می آورد.

پانصد هفتاد و هشت، پانصد و هفتاد و نه، پانصد و هشتاد…

بعضی خیابان ها از کاشی ریزی استفاده می کردند که از ته کفش آقای بهرامی کوچکتر بود.بعضی وقت ها شانس با آقای بهرامی یار بود و می شدچند کاشی ریز را با هم ادغام کرد و طرحی از روی آن در آورد و کار را ادامه داد. اما همیشه اوضاع این گونه نبود.هر روزی که می گذشت طرح ها بیشتر و بیشتر پراکنده می شدند. حتی بعضی وقت ها آقای بهرامی متوجه می شد که پیاده رویی را که با هزار زحمت طرحی برایش ساخته بود تغییر شکل یافته است. این روزها تقریبا راه رفتن در پیاده روها با خیال آسوده برای آقای بهرامی غیر ممکن شده بود.

هزار وصد و بیست و یک، هزار و صد و بیست و دو، هزار و صد و بیست و سه

آقای بهرامی فکر کرد که بهتر است رنگ کاشی را برای تنوع هم که شده تغییر دهد. البته این بیشتر به آن خاطر بود که با توجه به طرح کاشی ها فکر می کرد راه رفتن روی کاشی های قرمز راحت تر است. منتها برای آنکه شمارش اش به هم نخورد لحظه ای ایستاد. پای چپش را به سمت چپ کشید و به دنبال آن پای راستنش را. وقتی مطمئن شد که تنها در عرض حرکت کرده به راه رفتن ادامه داد.

هزار و هشتصد و بیست و شش، هزار و هشتصد و بیست و هفت، هزار و هشتصد و بیست و هشت…

آقای بهرامی فقط در خیابان از این کارها نمی کرد. تا جایی که یادش می آمد همیشه در خانه پدرش مقررات سخت عبور و مرور بر قرار بود: حاشیه های قالی ها، گل های قالی ها،سرامیک های بین قالیچه ها، فاصله از رادیاتور، تعداد پره های رادیاتور،سرامیک های کف آشپزخانه با آن طرح مزخرف که نصفش زیر کابینت پنهان شده بود، فاصله از تخت خواب ها، میز ها ، صندلی هاف کتابخانه ها، تلویزیون، آینه، سنگ دستشویی، … موکت های کف پله ها و گیره و میله های روی آن. تازه از همه بدتر آن بود که این قوانین ثابت باقی نمی ماند. کوچک ترین تغییرات در چیدمان خانه ایجاب می کرد که تمامی قوانین به روز شوند.همه این کار ها که انجام می شد تازه باید مواظب آدم ها می شد که فاصله استاندارد از آن ها رعایت شود و تازه به صورتی رفتار می کرد که احمق جلوه نکند.

دو هزار و صد و بیست وسه، دوهزار و صد و بیست و چهار، دوهزار و صد و بیست و پنج…

اگر تصور می کنید که کار به همین عبور و مرور ختم می شد سخت در اشتباه هستید.آفای بهرامی تعداد نخودچی های درون یک ظرف، تعداد هسته های خرما، تعداد تخمه هایی که در طول تماشای یک مسابقه می خورد، تعداد لیوان هایی که از یک بطری پر می شدند، تعداد قاشق هایی که که یک دیگ را خالی می کرد، طول ماکارونی، افزایش قطر برنج و خیلی چیزهای دیگر را گهگاه حساب می کرد.

دوهزار و هشتصد و هفتاد و هشت، دوهزار و هشتصد و هفتاد و نه، دوهزار هشتصد و هشتاد…

آقای بهرامی حس کرد که برای این قسمت باید خوب حواسش را جمع کند معمولا عددهایی که هفت و هشت زیادی در خود دارند با هم اشتباه می شوند. این بلا بارها سر آقای بهرامی آمده بود.

همین طور که آقای بهرامی راه می رفت متوجه شد که ساختمانی در حال ساخت تمام پیاده رو را اشغال کرده است. آقای بهرامی با رعایت احتیاط های لازم خود را به کنار خیابان رساند و شمارش را ادامه داد و پس از عبور از ساختمان به پیاده رو برگشت. اما متاسفانه به علت تعمیرات، کف پیاده رو کاشی نداشت.

آقای بهرامی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. حد اقل امید وار بود طرحی که برای این کاشی ها در نظر گرفته اند، مناسب باشد. به هر حال او با کاشی کاری نو موافق بود. هر بار که طرح ناقصی را روی پیاده رو می دید که قسمت های خالی آن آسفالت شده بود، دلش به درد می آمد. ولی به هر حال عبور از آن قسمت برای آقای بهرامی سخت بود. چاله های درون پیاده رو پر از آب شده بود و آقای بهرامی مجبور بود پیاپی مکث کند و خود را در عرض به چپ یا راست منتقل سازد.

سربار پنین عملیاتی آن قدر زیاد بود که آقای بهرامی تصمیم گرفت از روی جدول راه برود.جدول ها از معدود جاهایی بودند که حتی این روزها طرح کلاسیک خود را حفظ کرده بودند.کمی که آقای بهرامی روی جدول راه رفت متوجه شد که ادامه کار برای او غیر ممکن است. وجود خانه های خالی در جدول طول گام او را تغییر می داد و اقای بهرامی همواره مجبور بود با عملیات ذهنی طول این قدم های جدید را به قدم های استاندارد تبدیل کند. به علاوه معمولا روی پل های موجود ماشینی پارک کرده بود که آقای بهرامی را وادار به تغییر مسیر می کرد. این شد که آقای بهرامی از کنار خیابان به راه رفتن ادامه داد.

بعد از مدتی آقای بهرامی متوجه شد که کمی جلوتر در آن دست خیابان، پیاده رو قابل را رفتن بود، این شد که سرعت گام هایش را بیشتر کرد. وقتی که خواست از خیابان رد شود. ایستاد. نود درجه چرخید و شروع کرد به حرکت کردن که ناگهان با صدای بوق و ترمز وحشتناکی بر جای خود خشکید.

چرخید و چشمان وحشت زده راننده ای را دید که به او خیره شده بود. راننده گفت:

– اقا! مگه جونتو دوست نداری؟!؟!

آقای بهرامی با عصبانیت گفت:

– این خیابون یه طرفه ست

راننده در حالی که داشت ماشین را به حرکت در می آورد گفت:

– به هر حال مواظب باشید

و رفت.

سه هزار و هفتصد و هشتاد و نه؟! سه هزار و هشتصد و هفتاد و نه؟! سه هزار هفتصد و هشتاد و نه؟!…؟!…؟!

آقای بهرامی خیلی عصبانی بود. نه از دست راننده. شاید هم از دست راننده! به هر حال شمارش آقای بهرامی به هم خورده بود.

آقای بهرامی بدون هیچ قاعده ای به راه خود ادامه داد، ولی داشت فکر می کرد که دفعه بعد هر صد قدم را با مکانی علامت گذاری کن

Leave a comment