آن بار که آقای بهرامی رازی را در سینه ی خود پنهان کرده بود
آقای بهرامی هیچ وقت با زیب شلوار میانه ی خوبی نداشت. گذشته از حوادث دلخراشی که ممکن است برای هر کسی که شلوار بدون زیر پوش پوشیدن را امتحان کرده اتفاق بیافتد، آقای بهرامی برای این بی علاقگی دلایل دیگری هم داشت. شاید مهم ترین دلیل این بود که بر عکس شلوارهای دکمه دار که حتی با از کار افتادن یکی دو دکمه وظیفه ی خود را کمابیش به انجام می رسانند شلوار زیپ دار سیستمی با تحمل پذیری خطای پایین بود. یا کار می کرد یا با کوچکترین اشکال کارایی خود را به کل از دست می داد. این بود که آقای بهرامی در انتخاب شلوارهایش بسیار دقت می کرد.با این حال گاه گاه پیش می آمد که جز پوشیدن شلوارهای زیپ دار راه دیگری برای او باقی نماند.
ماجرا از آنجا شروع شد که یک روز آقای بهرامی خود را برای روز پر مشغله ای آماده می کرد. صبح اول وقت بیدار شده بود و پس از حمام و اصلاح به دنبال یک دست لباس مناسب در کمد خود بود. یک روز پر مشغله؛ ملاقات های کاری و غیر کاری، شخصی و دوستانه، و…و… . آقای بهرامی به مغز خود فشار می آورد که چه لباسی را انتخاب کند که گذشته از مناسب بودن و تناسب رنگ نه زیاد کثیف باشد و نه خیلی چروک. و البته و صد البته آقای بهرامی چاره ای نداشت جز اینکه شلوار زیپ داری را انتخاب کند که ته کمد از گزند گرد و غبار شهر و چین و چروک ناشی از خوابیدن با لباس در امان مانده بود.
قرار ملاقات اول آقای بهرامی در یکی از میادین شلوغ شهربود. طبق عادت آقای بهرامی یک ربع زودتر سر قرار حاضر بود به این امید که طرف مقابل هم کمی زودتر سر برسد و کار سریع تمام شود. می دانید که روز پر مشغله ای بود. سر قرار آقای بهرامی با خود فکر کرد خوب است که این زمان تلف شده تا آمدن طرف را با کشیدن اولین سیگار روز پر بار کند. سیگاری آتش زد و با آرامش خاصی به تماشای عبور و مرور رهگذران اول وقت در یک میدان شلوغ در یک صبح نسبتا سرد پاییزی ایستاد.
سیگار به نیمه نرسیده بود که حسی آشنا آقای بهرامی را در بر گرفت. همان حسی که معمولا در اثر کشیدن سیگار اول صبح به او ، و خیلی های دیگر که اول صبح سیگار کشیده اند، دست می داد. آقای بهرامی باید به دستشویی می رفت. البته جای نگرانی نداشت چرا که آن میدان شلوغ مورد نظر بر عکس بسیاری از میدان های شلوغ دیگر مجهز به سرویس بهداشتی عمومی مدرنی شده بود که خبر تاسیس آن را آقای بهرامی مانند خیلی های دیگر در روزنامه خوانده بود.
پیدا کردن محل مورد نظر کار سختی نبود. اولین کسی که می گذشت ساختمان نوسازی را به او نشان داد که در آنجا آقای بهرامی می توانست به هدف خود برسد. قصد شرح این قسمت ماجرا را ندارم اما این را باید بدانید که آقای بهرامی پس از بهره مند شدن از نعمت قضای حاجت هنگام بالا کشیدن زیپ شلوار با چه حقیقت تلخی مواجه شده بود. زیپ شلوار آقای بهرامی از کار افتاده بود.
آقای بهرامی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. خوشبختانه در آن روز آقای بهرامی ترجیح داده بود کشبافت بلندی را به تن کند. امکان نداشت کسی بدون اینکه برای مدت طولانی به “آن قسمت” نگاه کند ،تا شاید برای لحظه ای کشبافت به کناری رود و این راز دردناک بر ملا شود، متوجه باز بودن زیپ شلوار می شد. حتی آقای بهرامی هم، با اعتماد به نفس بالایی که داشت، احتمال نمی داد کسی با این دقت و به این قصد، یا هر قصد دیگری، به “آن قسمت” خیره شود. این بود که دوباره شروع کرد به حبس کردن نفس خود، یادم رفت بگویم که معمولا آقای بهرامی در سرویس های بهداشتی عمومی نفس خود را حبس می کرد ولی این دغدغه ی آنی باعث شده بود برای لحظاتی آقای بهرامی از قانون خود پیروی نکند.
آقای بهرامی به سر قرار خود برگشت. یکی دو دقیقه دیر شده و بود طرف سر قرار حاضر. آقای بهرامی را که دید به ساعت خود نگاهی کرد و شروع کرد به صحبت با آقای بهرامی. هنگام خدا حافظی پس از اینکه بسته ای را تحویل آقای بهرامی داد به گفت که برای انجام کار روی او حساب می کند. در مقابل آقای بهرامی به این فکر می کرد چطور می شود روی کسی که زیب شلوارش باز است حساب کرد.با این حال آقای بهرامی به او اطمینان لازم را داد.
ملاقات بعدی آقای بهرامی با مدیر یک شرکت بازاریابی بود که برای انجام تحقیقاتی از آقای بهرامی دعوت به عمل آورده بود. هر چند آقای بهرامی مطمئن بود که کسی متوجه زیب شلوار او نخواهد شد با این حال ترجیح می داد به خانه برگردد و شلوارش را عوض کند ولی با احتساب ترافیک صبحگاهی، رفتن به خانه، که در جهت دیگری بود، باعث می شد که حداقل نیم ساعت دیر سرقرار حاضر شود. بنابراین آقای بهرامی با عذاب وجدان به راه افتاد،در حالی که به سمت نگاه تک تک رهگذران توجه می کرد که مبادا پی به رازی ببرند که او پنهانش کرده بود.
خوشبختانه این بار آقای بهرامی سر وقت به قرار رسید. منشی او را به اتاقی راهنمایی کرد که تا زمانی که “جلسه ی آقای مدیر تمام شود” منتظر بماند. آقای بهرامی از این خوشحال بود که می توانست چند دقیقه ای با خود تنها باشد.. سعی می کرد هر از گاهی نگاهی به “آن قسمت” بیاندازد تا ببیند هر چند وقت یک بار لازم است محض احتیاط هم که شده کشبافت را به پایین بکشد. نتیجه موفقیت آمیز بود. تقریبا نیازی به این کار نبود. با وجود این آقای بهرامی حس می کرد ممکن است توجه هر کسی ناخود آگاه به “آن قسمت” جلب شود و از بخت بد در همان لحظه، همان احتمال ضعیف به وقوع بپیوندد و راز آقای بهرامی آشکار شود.
آبدارچی وارد سالن شد و یک فنجان چایی روی میز گذاشت و با لبخندی به آقای بهرامی نگاه کرد. آقای بهرامی بعد از تشکر با خود فکر کرد حتما آبدارچی متوجه قضیه شده است. به صورت آبدارچی، نوع خنده و طرز نگاه او دقت کرد. نه! بیشتر یک نگاه دوستانه بود تا نگاهی تمسخر آمیز یا نگاهی که بگوید”فهمیدم کلک” یا ” خر خودتی” یا ” اینکه تابلوه!”. به هرحال آقای بهرامی خوشحال شد که حتی در این وضعیت توانسته بود نگاه دوستانه ی یک آبدارچی را بدست بیاورد.
وقتی آقای مدیر آقای بهرامی را به داخل پذیرفت و در پشت میز رو در روی هم قرار گرفتند خیال آقای بهرامی بابت “آن قسمت” تقریبا راحت بود. با این وجود مدام این سوال را از خود می پرسید که آیا آقای مدیر در صورت اطلاع از راز آقای بهرامی باز هم با همان روی باز و خنده ای بر لب با او برخورد می کرد یا خیر.
یکی دوبار که منشی به داخل دفتر رفت و آمد داشت آقای بهرامی نگاهش را به او می دوخت. شکش برداشته بود که شاید در برخورد اول پی به راز او برده باشد. آقای بهرامی علاوه بر اعتقاد به هوشمندی زنان در برخی امور نا معمول، تا حدی هم از آنان می ترسید. البته منشی هیچ اعتنایی به آقای بهرامی نداشت اما همین بی اعتنایی آقای بهرامی را در شک خود استوار تر می ساخت. فکر می کرد “شاید این هم از زرنگی اش است” یا ” شاید می خواهد بعد از رفتن من مدیر را در جریان بگذارد” یا ” حتم دارم که در گوشی به مدیر در مورد من می گفت” .
یک لحظه به ذهن آقای بهرامی رسید که مدیر هم در جریان کار قرار گرفته است. ترسید که او را با حقیقت رودر رو سازد. عرق بر پیشانی آقای بهرامی نشسته بود. در قسمتی از صحبت ها مدیر از لزوم صداقت در طول این همکاری سخن می گفت. از اینکه چگونه گاهی عدم صداقت در اموری که شاید بی ربط یا بی ارزش جلوه کند، همکاری را به بن بست می کشاند. آقای بهرامی دیگر داشت متقاعد می شد که مدیر در جریان است. یک آن تصمیم گرفت که اعتراف کند با صدای بلند فریاد بزند که “بله! زیپ شلوار من خراب است، اما باور بفرمایید بنده بی تقصیرم“.
در همین لحظه بود که آبدارچی بار دیگر وارد شد و دو فنجان چایی بر روی میز گذاشت و لبخندی حواله ی آقای بهرامی کرد. آقای بهرامی بار دیگر اعتماد به نفس خود را بدست آورد و شروع کرد با مدیر در مورد تجربیات خود از صداقت در کار صحبت کردن. در آخر جلسه هنگامی که مدیر چشم انداز همکاری را مثبت توصیف کرد، آقای بهرامی نفس راحتی کشید.
از اتاق که خارج شد سریع به سمت در خروجی راه افتاد و زیر لب با منشی خداحافظی کرد. هنوز از در بیرون نرفته بود که منشی او را صدا زد. آقای بهرامی در جای خود خشکید. “یعنی می خواهد بگوید که می داند؟” برگشت که بگوید” بله!بله! خودم متوجه شدم دارم می روم شلوارم را عوض کنم!” اما دید که منشی با یک بسته به دست به او اشاره می کند که بسته را جا گذاشته است.
از شرکت که بیرون آمد تقریبا ظهر شده بود. آقای بهرامی تصمیم داشت آن روز نهار را بیرون بخورد.به هر حال روز پر مشغله ای بود. تصمیم گرفت برای نهار زیاد وقت تلف نکند. یک غذای سرپایی بخورد و سریع به خانه برود تا شلوارش را عوض کند.شروع کرد در خیابان راه رفتن به امید این که یک رستوران گذری پیدا کند. در خیابان که راه می رفت نا خود آگاه به “آن قسمت” رهگذرها نگاهی می انداخت تا ببیند به طور عمومی تشخیص باز یا بسته بودن زیپ شلوار آن ها امکان پذیر است یا خیر. پاسخ سوال منفی بود. آقای بهرامی با خود فکر کرد”چه کسی می داند زیپ شلوار چند نفر از این ها باز است!”
آقای بهرامی ترجیح داد نهار را سر پا بخورد. تنها، در گوشه ای از خیابان. در حقیقت صندلی های بلند ساندویچی “آن قسمت” را بیشتر در معرض نمایش قرار می داد. تنها، در گوشه ی خیابان در حالی که به دور و بر خود نگاه می کرد آقای بهرامی با خود آرزو کرد که ای کاش می توانست این راز را با یک نفر، فقط یک نفر، در میان بگذارد. مشکل اینجا بود که در خیابانی به آن شلوغی پیدا کردن یک آشنا در آن گوشه شهر دور از انتظار بود.
هر چند دور از انتظار، ولی آقای بهرامی تعجب نکرد وقتی صدایی آشنا، یک آشنایی دور که یادش نمی آمد این لحن را از کجا به خاطر می آورد، او را به نام صدا زد. یک دوست قدیمی که سال ها بود او را ندیده بود. آنجا در آن شهر در آن موقع روز. آقای بهرامی متقاعد شده بود که این تصادف در واقع راستی آزمایی میل او بود برای اعتراف سر درون خود. مکالمه ای کوتاه که در آن قرار شد “حتما در آن یکی دو روز همدیگر را ببینند و مفصل با هم صحبت کنند” کافی نبود که آقای بهرامی به خود بقبولاند که این دوست قدیمی همان کسی است که اقای بهرامی باید نزد او اعتراف می کرد.
دوست آقای بهرامی که رفت، آقای بهرامی همانجا سیگاری روشن کرد و به فکر فرو رفت، این سیگار لعنتی، همه این بلا ها را از چشم یک سیگار کشیدن بی موقع می دانست ولی بعد به ذهنش رسید که در واقع تقصیر را باید به گردن بقیه ی شلوارها انداخت که در آن روز خاص همگی در حرکتی هماهنگ یا کثیف و یا چروک شده بودند. آقای بهرامی مخترع، تولید کنندگان و مصرف کنندگان انواع زیپ را هم مقصر می دانست. آقای بهرامی وقتی به خود آمد که دیگر برای رفتن به خانه و عوض کردن شلوار دیر شده بود.
آقای بهرامی یکی پس از دیگری ملاقات های خود را انجام می داد و هر بار ترس از بر ملا شدنراز در او شدت می گرفت و هر بار شک می کرد که کسی پی به راز او برده و هر بار تا مرز اعتراف پیش می رفت و هر بار به دلیلی از این کار منصرف می شد و سر انجام هر بار بیشتر از پیش احساس می کرد نیاز دارد راز خود را با کسی در میان بگذارد.
در این میان در فاصله ی بین ملاقات ها در حین راه رفتن در خیابان ، کم کم توجه آقای بهرامی از “سمت نگاه رهگذران” به سمت “آن قسمت” از رهگذران معطوف شد. آقای بهرامی مطمین شده بود همه، و یا تقریبا همه، به راحتی می توانند چنین رازی را پنهان کنند.
کم کم آقای بهرامی نسبت به همه احساس بی اطمینانی می کرد. پس از گفتگو با یک فروشنده ی خانم به ذهنش رسید که زن ها چه راحت می توانند این نوع راز را در “آن قسمت” زیر مانتو پنهان کنند. در اداره ی پست اعتماد به نفس کارمندی که کشبافت مشابهی را در شلوارش انداخته بود، با وجود منظره ی بصری مزخرفی که ایجاد کرده بود، تحسین آقای بهرامی را برانگیخت . ابتکار رفتگران شهرداری با آن روپوش های بلندشان آقای بهرامی را به وجد آورد. پلیس ها با لباس رسمی زیاد قادر به مخفی کردن چنین رازی نبودند. مردان بیشتر از زنان در خطر افشای رازشان بودند در حالی کمتر کسی به کشف راز آنها علاقه نشان می داد و در مقابل این زنان بودند که با وجود احتمال پایین کشف رازشان بیشتر مورد توجه بودند.کم کم آقای بهرامی با معیار خاصی که به دست آورده بود رهگذر ها را طبقه بندی می کرد. “این یکی صد امتیاز.” “نه این رد شد.” “این یکی قابل اعتماد نیست.” “این رو ببین! واقعا که!” “این بابا فکر می کنه خیلی زرنگه” …
با وجود سرخوشی آقای بهرامی از دست یافتن به چنین معیاری، نیاز او به درد دل با کسی دیگر در او باقی مانده بود. هر چقدر از عدم افشای راز مطمئن تر می شد بیشتر احساس گناه می کرد. با هر ملاقات، با هر گفتگو و حتی با عبور هر رهگذر احساس می کرد بیشتر و بیشتر در این منجلاب فرو می رود. خودش را سرزنش می کرد. سعی می کرد خودش را توجیه کند و می دانست این تلاش بیش از حد برای توجیه خود، در واقع ناشی از احساس گناه عمیق درونی او بود.
یک بار که دم در خانه یکی از دوستان دعوت همسر دوستش را برای ورود به خانه رد کرد، احساس تنهایی به او دست داد. ترس افشای این راز قوی تر از میل به اعتراف بود. احساس می کرد تنهاتر و تنهاتر می شود. به کافه ای رفت. قهوه ای سفارش داد و سیگاری آتش زد. در گوشه قهوه دخترکی تنها نشسته بود. به نظر ناراحت می آمد. به بیرون نگاه می کرد. سیگاری به لب داشت و با هر پکی که می زد در صورتش مشخص می شد که هیچ لذتی از دود سیگار نمی برد. آیا او هم رازی در سینه داشت؟
آقای بهرامی با خود کلنجار رفت تا برود و سر صحبت را با دخترک باز کند. برود و فقط بسنجد آیا دخترک رازی برای افشا دارد یا نه. ولی بعد با خود فکر کرد هر رازی هم که او در سینه داشته باشد قابل مقایسه با راز آقای بهرامی نیست. خودش را جای دخترک تصور کرد که غریبه ای بیاید و سر صحبت را با او باز کند به قصد آنکه سر آخر بگوید که زیپ شلوارش خراب شده و از صبح همین طور باز مانده است. نه! نمی شد. آقای بهرامی از کافه هم بیرون زد.
موبایل آقای بهرامی زنگ خورد. مادرش بود. می خواست حالش را بپرسد و بداند مشکلی هست یا نه و اینکه کی به دیدنشان می رود. چند جمله ای رد و بدل شد و آقای بهرامی لزومی ندید این راز را با مادرش در میان بگذارد. حتم داشت راه حل مادر فقط و فقط معطوف به تعمیر زیپ خراب خواهد بود و احتمالا یک خروار سرزنش که چرا شلوار بهتری نپوشیده بود.
کارهای آقای بهرامی که تمام شد شروع کرد به قدم زدن در خیابان. در فکر فرو رفته بود. این بارسعی کرد خودش را محکوم کند انگار این حس گناه درونی هم به اندازه کافی قوی نبود تا حس توجیه را از میدان به در کند.غروب پاییزی بود و باد سردی می وزید.باد برای لحظه ای شدت گرفت و آقای بهرامی از مجرای باز شلوار خود سرما را به خوبی حس کرد. آقای بهرامی پوزخندی زد. سعی کرد شلوار را به در دیوار بمالد تا کثیف شود. به خانه که رفت با همان شلوار کثیف روی تخت دراز کشید و به این فکر می کرد که شاید بعضی راز ها را باید برای همیشه در خود نگاه دارد. اگر چنین رازهایی به وجود می آمدند کاری از دست او بر نمی آمد. آقای بهرامی فقط می توانست سعی کند شلوار زیپ دار نپوشد