ماجراهای آقای بهرامی 7

آن بار که آقای بهرامی به خانه می رفت

اینکه هر بار آقای بهرامی به خانه می رفت به جای زدن زنگ با کلید در را باز می کرد نشانه ای بود از اینکه آقای بهرامی تنها زندگی می کردد. این را همه می دانستند اما این که آقای بهرامی تنها بود یا نه را نمی شد با اطمینان در موردش صحبت کرد. اگر تنهایی را گذراندن زمان بدون حضور دیگران بدانیم، به این معنی آقای بهرامی تنها نبود. حتی شاید بیش از حد وقت خود را با دیگران می گذراند . اگر خو گرفتن با تنهایی را شرط لازم و کافی برای تنها بودن در نظر بگیریم باز هم نمی توان در مورد آقای بهرامی نظری داد. اینکه آیا فردی از تنها بودن لذت می برد یا از آن بیزار است را معیاری بگیریم برای اندازه گیری تنهایی فرد در این مورد حتی آقای بهرامی نیز نمی توانست در مورد خود قضاوت کند. اما یک چیز را همه می دانستند. آقای بهرامی هر از گاهی به سرش می زد. این بود که نمی شد با قاطعیت در مورد آقای بهرامی نظری داد چرا که حتی خود او نیز در این مورد موضع مشخصی نداشت.

ماجرا از همین جا آغاز شد. یک روز آقای بهرامی، شب که به خانه می رفت از توی خیابان متوجه شد که چراغی در خانه اش روشن است. آقای بهرامی عادت روشن گذاشتن چراغ برای اینکه دزد به خانه نزند را سال ها پیش کنار گذاشته بود، عادتی که آقای بهرامی از بچگی از آن نفرت داشت اما اکیدا توصیه می شد که این کار را بکند و به عادتی تبدیل شده بودو با این همه پیش می آمد که هنگام بیرون آمدن از خانه بعد از پوشیدن کفش متوجه روشن بودن چراغی شود با همین توجیه حس تنبلی درآوردن و باز پوشیدن کفش را در خودش توجیه می کرد و تمام ملاحظات عقلی و وجدانی را هم احتمالا با اولین تفی که توی جو می انداخت از خود خارج می کرد. اما آن شب آقای بهرامی هرچقدر فکر کرد یادش نیامد که موقع بیرون رفتن چراغی را روشن گذاشته باشد.

این بود که آقاای بهرامی به فکر افتاد شاید مهمانی داشته باشد. سعی کرد از بیرون سایه هایی را ببیند که در صورت حضور کسی در خانه باید از بیرون مشخص می شد. اما هر چه سعی کرد کسی را ندید. دم در ایستاد و دودل بود که با کلید داخل برود و مهمان ناخوانده را غافل گیر کند، کلکی که به هر حال عملی نبود چرا که در آپارتمان باید از داخل باز می شد، و یا اینکه اصلا به روی خود نیاورد و زنگ در را بزند. یک لحظه به ذهنش رسید که نکند واقعا مهمانی را دعوت کرده و از یاد برده است، هر چند که احتمال کمی داشت مهمانی را دعوت کرده باشد که کلید داشته باشد و از یاد هم برده باشد. شاید هنگام رفتن در را باز گذاشته بود. به هر حال آقای بهرامی تصمیم گرفت با این فرض که مهمانی را دعوت کرده عمل کند تا در صورت درست بودن این فرض، کمتر دچار شرمندگی شود. برای محکم کاری رفت واز از سوپر سر کوچه نیز خرید کرد تا مهمان با دیدن آقای بهرام با دست پر لحظه ای هم به فکر این نباشد که شاید آقای بهرامی آمدن او را از یاد برده است.

آقای بهرامی زنگ را که زد در این فکر بود که زیرسیگاری را هنگام رفتن خالی کرده است یا نه. حتی آقای بهرامی هم لازم بود بعضی کارها را پنهان کند. مدتی گذشت تا آقای بهرامی به خود بیاید و بفهمد که کسی جواب نداده. دوباره زنگ زد. مدتی منتظر ماند. دوباره زنگ زد. دوباره و دوباره. زنگ زدن های آقای بهرامی رفته رفته عصبی می شد. آقای بهرامی نمی فهمید چرا کسی به او جواب نمی دهد. بعد از مدتی به ین فکر افتاد که شاید مهمان از خانه بیرون رفته و از یاد برده چراغ را خاموش سازد. شاید با دیدن یخچال خالی به خرید رفته. ولی آقای بهرامی به آشنایی بر سر راه سوپر برنخورده بود. شاید به سوپر دیگری رفته بود.

آقای بهرامی با عجله سری به سوپرهای اطراف زد ولی آشنایی به چشمش نخورد. هر از گاهی به خانه بر می گشت و زنگ در را می زد اما جوابی نمی شنید. به ذهنش رسید شاید مهمان برای قدم زدن به پارک نزدیک منزل آقای بهرامی رفته است. آقای بهرامی به سمت پارک به راه افتاد . یک لحظه خواست برگردد و خریدهایش را داخل خانه بگذارد اما حس کنجکاوی اش، اینکه مهمان کجا می توانسته رفته باشد، مانع این کار شد. به پارک که رسید تما آن را با دقت زیر پا گذاشت. در چهره تک تک حاضران در پارک دقت کرد اما چهره آشنایی ندید.

آقای بهرامی مستاصل شده بود. عین دیوانه ها در خیابان های بالا و پایین می رفت و در تاریکی سعی می کرد قیافه های رهگذران را از لابه لای لباس های پیچیده شده شان به یاد آورد. هیچ کدام آشنا نبودند. به خیابان اصلی رفت. از پلی که از روی اتوبان می گذشت عبور کرد و به سمت میدان اصلی به راه افتاد. آشنایی نمی دید. ساعت ها و ساعت ها به این طرف و آن طرف می رفت و بعد با عجله خودش را به خانه می رساند شاید که مهمان برگشته باشد. زنگ می زد اما جوابی نمی شنید. به ذهنش رسید به کلانتری خبر دهد اما قبل از اینکه به احمقانه بودن این فکرش پی ببرد خودش را جلوی بیمارستانی دید که ناخود آگاه به سمت آن حرکت کرده بود.

یک لحظه دودل بود اما پیش رفت واز نگهبان پرسید که آیا آن شب یک بیمار اورژانسی یا تصادفی به آنجا برده بودند یا نه. پاسخ منفی که شنید خیالش اندکی راحت شد. داشت دیر وقت می شد. دیگر مهمان آقای بهرامی هر جا که رفته بود باید به خانه آقای بهرامی بر می گشت.

آقای بهرامی جستجو را بی فایده دید و به منزل برگشت. خرید ها را داخل یخچال گداشت. زیر سیگاری را خالی کرد و شست. به دور برش نگاهی کرد. خانه کمی نامرتب بود. آقای بهرامی دست به کار شد. شام درست کرد، البته دیگر برای شام دیر بود. ظرف های داخل ظرفشویی را شست. همه جا را جارو زد. به خاطر سر وصدای جاروبرقی در آن وقت شب اندکی عذاب وجدان داشت اما همسایه ها حتما به آقای بهرامی که آن شب مهمان داشت اشکالی وارد نمی کردند. حتی گردگیری هم کردو در حین همه ی این کارها نگاهش به عقربه های ساعت بود که بی توقف در پی هم حرکت می کردند. داشت دیر می شد. آقای بهرامی دلشوره داشت.

شب از نیمه که گذشته بود آقای بهرامی تقریبا از برگشتن مهمان نا امید شده بود. کتابی به دست گرفت و ورقی زد اما حسی برای کتاب خواندن نداشت. پشت کامپیوتر نشست و در اینترنت گشت و گذاری کرد. در یکی از سایت های خبری اتفاقا چشمش به خبری افتاد در مورد آمار میانگین تصادفات و مرگ و میر روزانه. آقای بهرامی داشت فکر می کرد کدامیک از این متوفیان ممکن است مهمانی باشد که آقای بهرامی انتظارش را می کشید

ماجراهای آقای بهرامی 6

آن بار که آقای بهرامی رازی را در سینه ی خود پنهان کرده بود

آقای بهرامی هیچ وقت با زیب شلوار میانه ی خوبی نداشت. گذشته از حوادث دلخراشی که ممکن است برای هر کسی که شلوار بدون زیر پوش پوشیدن را امتحان کرده اتفاق بیافتد، آقای بهرامی برای این بی علاقگی دلایل دیگری هم داشت. شاید مهم ترین دلیل این بود که بر عکس شلوارهای دکمه دار که حتی با از کار افتادن یکی دو دکمه وظیفه ی خود را کمابیش به انجام می رسانند شلوار زیپ دار سیستمی با تحمل پذیری خطای پایین بود. یا کار می کرد یا با کوچکترین اشکال کارایی خود را به کل از دست می داد. این بود که آقای بهرامی در انتخاب شلوارهایش بسیار دقت می کرد.با این حال گاه گاه پیش می آمد که جز پوشیدن شلوارهای زیپ دار راه دیگری برای او باقی نماند.

ماجرا از آنجا شروع شد که یک روز آقای بهرامی خود را برای روز پر مشغله ای آماده می کرد. صبح اول وقت بیدار شده بود و پس از حمام و اصلاح به دنبال یک دست لباس مناسب در کمد خود بود. یک روز پر مشغله؛ ملاقات های کاری و غیر کاری، شخصی و دوستانه، و…و… . آقای بهرامی به مغز خود فشار می آورد که چه لباسی را انتخاب کند که گذشته از مناسب بودن و تناسب رنگ نه زیاد کثیف باشد و نه خیلی چروک. و البته و صد البته آقای بهرامی چاره ای نداشت جز اینکه شلوار زیپ داری را انتخاب کند که ته کمد از گزند گرد و غبار شهر و چین و چروک ناشی از خوابیدن با لباس در امان مانده بود.

قرار ملاقات اول آقای بهرامی در یکی از میادین شلوغ شهربود. طبق عادت آقای بهرامی یک ربع زودتر سر قرار حاضر بود به این امید که طرف مقابل هم کمی زودتر سر برسد و کار سریع تمام شود. می دانید که روز پر مشغله ای بود. سر قرار آقای بهرامی با خود فکر کرد خوب است که این زمان تلف شده تا آمدن طرف را با کشیدن اولین سیگار روز پر بار کند. سیگاری آتش زد و با آرامش خاصی به تماشای عبور و مرور رهگذران اول وقت در یک میدان شلوغ در یک صبح نسبتا سرد پاییزی ایستاد.

سیگار به نیمه نرسیده بود که حسی آشنا آقای بهرامی را در بر گرفت. همان حسی که معمولا در اثر کشیدن سیگار اول صبح به او ، و خیلی های دیگر که اول صبح سیگار کشیده اند، دست می داد. آقای بهرامی باید به دستشویی می رفت. البته جای نگرانی نداشت چرا که آن میدان شلوغ مورد نظر بر عکس بسیاری از میدان های شلوغ دیگر مجهز به سرویس بهداشتی عمومی مدرنی شده بود که خبر تاسیس آن را آقای بهرامی مانند خیلی های دیگر در روزنامه خوانده بود.

پیدا کردن محل مورد نظر کار سختی نبود. اولین کسی که می گذشت ساختمان نوسازی را به او نشان داد که در آنجا آقای بهرامی می توانست به هدف خود برسد. قصد شرح این قسمت ماجرا را ندارم اما این را باید بدانید که آقای بهرامی پس از بهره مند شدن از نعمت قضای حاجت هنگام بالا کشیدن زیپ شلوار با چه حقیقت تلخی مواجه شده بود. زیپ شلوار آقای بهرامی از کار افتاده بود.

آقای بهرامی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. خوشبختانه در آن روز آقای بهرامی ترجیح داده بود کشبافت بلندی را به تن کند. امکان نداشت کسی بدون اینکه برای مدت طولانی به “آن قسمت” نگاه کند ،تا شاید برای لحظه ای کشبافت به کناری رود و این راز دردناک بر ملا شود، متوجه باز بودن زیپ شلوار می شد. حتی آقای بهرامی هم، با اعتماد به نفس بالایی که داشت، احتمال نمی داد کسی با این دقت و به این قصد، یا هر قصد دیگری، به “آن قسمت” خیره شود. این بود که دوباره شروع کرد به حبس کردن نفس خود، یادم رفت بگویم که معمولا آقای بهرامی در سرویس های بهداشتی عمومی نفس خود را حبس می کرد ولی این دغدغه ی آنی باعث شده بود برای لحظاتی آقای بهرامی از قانون خود پیروی نکند.

آقای بهرامی به سر قرار خود برگشت. یکی دو دقیقه دیر شده و بود طرف سر قرار حاضر. آقای بهرامی را که دید به ساعت خود نگاهی کرد و شروع کرد به صحبت با آقای بهرامی. هنگام خدا حافظی پس از اینکه بسته ای را تحویل آقای بهرامی داد به گفت که برای انجام کار روی او حساب می کند. در مقابل آقای بهرامی به این فکر می کرد چطور می شود روی کسی که زیب شلوارش باز است حساب کرد.با این حال آقای بهرامی به او اطمینان لازم را داد.

ملاقات بعدی آقای بهرامی با مدیر یک شرکت بازاریابی بود که برای انجام تحقیقاتی از آقای بهرامی دعوت به عمل آورده بود. هر چند آقای بهرامی مطمئن بود که کسی متوجه زیب شلوار او نخواهد شد با این حال ترجیح می داد به خانه برگردد و شلوارش را عوض کند ولی با احتساب ترافیک صبحگاهی، رفتن به خانه، که در جهت دیگری بود، باعث می شد که حداقل نیم ساعت دیر سرقرار حاضر شود. بنابراین آقای بهرامی با عذاب وجدان به راه افتاد،در حالی که به سمت نگاه تک تک رهگذران توجه می کرد که مبادا پی به رازی ببرند که او پنهانش کرده بود.

خوشبختانه این بار آقای بهرامی سر وقت به قرار رسید. منشی او را به اتاقی راهنمایی کرد که تا زمانی که “جلسه ی آقای مدیر تمام شود” منتظر بماند. آقای بهرامی از این خوشحال بود که می توانست چند دقیقه ای با خود تنها باشد.. سعی می کرد هر از گاهی نگاهی به “آن قسمت” بیاندازد تا ببیند هر چند وقت یک بار لازم است محض احتیاط هم که شده کشبافت را به پایین بکشد. نتیجه موفقیت آمیز بود. تقریبا نیازی به این کار نبود. با وجود این آقای بهرامی حس می کرد ممکن است توجه هر کسی ناخود آگاه به “آن قسمت” جلب شود و از بخت بد در همان لحظه، همان احتمال ضعیف به وقوع بپیوندد و راز آقای بهرامی آشکار شود.

آبدارچی وارد سالن شد و یک فنجان چایی روی میز گذاشت و با لبخندی به آقای بهرامی نگاه کرد. آقای بهرامی بعد از تشکر با خود فکر کرد حتما آبدارچی متوجه قضیه شده است. به صورت آبدارچی، نوع خنده و طرز نگاه او دقت کرد. نه! بیشتر یک نگاه دوستانه بود تا نگاهی تمسخر آمیز یا نگاهی که بگوید”فهمیدم کلک” یا ” خر خودتی” یا ” اینکه تابلوه!”. به هرحال آقای بهرامی خوشحال شد که حتی در این وضعیت توانسته بود نگاه دوستانه ی یک آبدارچی را بدست بیاورد.

وقتی آقای مدیر آقای بهرامی را به داخل پذیرفت و در پشت میز رو در روی هم قرار گرفتند خیال آقای بهرامی بابت “آن قسمت” تقریبا راحت بود. با این وجود مدام این سوال را از خود می پرسید که آیا آقای مدیر در صورت اطلاع از راز آقای بهرامی باز هم با همان روی باز و خنده ای بر لب با او برخورد می کرد یا خیر.

یکی دوبار که منشی به داخل دفتر رفت و آمد داشت آقای بهرامی نگاهش را به او می دوخت. شکش برداشته بود که شاید در برخورد اول پی به راز او برده باشد. آقای بهرامی علاوه بر اعتقاد به هوشمندی زنان در برخی امور نا معمول، تا حدی هم از آنان می ترسید. البته منشی هیچ اعتنایی به آقای بهرامی نداشت اما همین بی اعتنایی آقای بهرامی را در شک خود استوار تر می ساخت. فکر می کرد “شاید این هم از زرنگی اش است” یا ” شاید می خواهد بعد از رفتن من مدیر را در جریان بگذارد” یا ” حتم دارم که در گوشی به مدیر در مورد من می گفت” .

یک لحظه به ذهن آقای بهرامی رسید که مدیر هم در جریان کار قرار گرفته است. ترسید که او را با حقیقت رودر رو سازد. عرق بر پیشانی آقای بهرامی نشسته بود. در قسمتی از صحبت ها مدیر از لزوم صداقت در طول این همکاری سخن می گفت. از اینکه چگونه گاهی عدم صداقت در اموری که شاید بی ربط یا بی ارزش جلوه کند، همکاری را به بن بست می کشاند. آقای بهرامی دیگر داشت متقاعد می شد که مدیر در جریان است. یک آن تصمیم گرفت که اعتراف کند با صدای بلند فریاد بزند که “بله! زیپ شلوار من خراب است، اما باور بفرمایید بنده بی تقصیرم“.

در همین لحظه بود که آبدارچی بار دیگر وارد شد و دو فنجان چایی بر روی میز گذاشت و لبخندی حواله ی آقای بهرامی کرد. آقای بهرامی بار دیگر اعتماد به نفس خود را بدست آورد و شروع کرد با مدیر در مورد تجربیات خود از صداقت در کار صحبت کردن. در آخر جلسه هنگامی که مدیر چشم انداز همکاری را مثبت توصیف کرد، آقای بهرامی نفس راحتی کشید.

از اتاق که خارج شد سریع به سمت در خروجی راه افتاد و زیر لب با منشی خداحافظی کرد. هنوز از در بیرون نرفته بود که منشی او را صدا زد. آقای بهرامی در جای خود خشکید. “یعنی می خواهد بگوید که می داند؟” برگشت که بگوید” بله!بله! خودم متوجه شدم دارم می روم شلوارم را عوض کنم!” اما دید که منشی با یک بسته به دست به او اشاره می کند که بسته را جا گذاشته است.

از شرکت که بیرون آمد تقریبا ظهر شده بود. آقای بهرامی تصمیم داشت آن روز نهار را بیرون بخورد.به هر حال روز پر مشغله ای بود. تصمیم گرفت برای نهار زیاد وقت تلف نکند. یک غذای سرپایی بخورد و سریع به خانه برود تا شلوارش را عوض کند.شروع کرد در خیابان راه رفتن به امید این که یک رستوران گذری پیدا کند. در خیابان که راه می رفت نا خود آگاه به “آن قسمترهگذرها نگاهی می انداخت تا ببیند به طور عمومی تشخیص باز یا بسته بودن زیپ شلوار آن ها امکان پذیر است یا خیر. پاسخ سوال منفی بود. آقای بهرامی با خود فکر کرد”چه کسی می داند زیپ شلوار چند نفر از این ها باز است!”

آقای بهرامی ترجیح داد نهار را سر پا بخورد. تنها، در گوشه ای از خیابان. در حقیقت صندلی های بلند ساندویچی “آن قسمت” را بیشتر در معرض نمایش قرار می داد. تنها، در گوشه ی خیابان در حالی که به دور و بر خود نگاه می کرد آقای بهرامی با خود آرزو کرد که ای کاش می توانست این راز را با یک نفر، فقط یک نفر، در میان بگذارد. مشکل اینجا بود که در خیابانی به آن شلوغی پیدا کردن یک آشنا در آن گوشه شهر دور از انتظار بود.

هر چند دور از انتظار، ولی آقای بهرامی تعجب نکرد وقتی صدایی آشنا، یک آشنایی دور که یادش نمی آمد این لحن را از کجا به خاطر می آورد، او را به نام صدا زد. یک دوست قدیمی که سال ها بود او را ندیده بود. آنجا در آن شهر در آن موقع روز. آقای بهرامی متقاعد شده بود که این تصادف در واقع راستی آزمایی میل او بود برای اعتراف سر درون خود. مکالمه ای کوتاه که در آن قرار شد حتما در آن یکی دو روز همدیگر را ببینند و مفصل با هم صحبت کنند” کافی نبود که آقای بهرامی به خود بقبولاند که این دوست قدیمی همان کسی است که اقای بهرامی باید نزد او اعتراف می کرد.

دوست آقای بهرامی که رفت، آقای بهرامی همانجا سیگاری روشن کرد و به فکر فرو رفت، این سیگار لعنتی، همه این بلا ها را از چشم یک سیگار کشیدن بی موقع می دانست ولی بعد به ذهنش رسید که در واقع تقصیر را باید به گردن بقیه ی شلوارها انداخت که در آن روز خاص همگی در حرکتی هماهنگ یا کثیف و یا چروک شده بودند. آقای بهرامی مخترع، تولید کنندگان و مصرف کنندگان انواع زیپ را هم مقصر می دانست. آقای بهرامی وقتی به خود آمد که دیگر برای رفتن به خانه و عوض کردن شلوار دیر شده بود.

آقای بهرامی یکی پس از دیگری ملاقات های خود را انجام می داد و هر بار ترس از بر ملا شدنراز در او شدت می گرفت و هر بار شک می کرد که کسی پی به راز او برده و هر بار تا مرز اعتراف پیش می رفت و هر بار به دلیلی از این کار منصرف می شد و سر انجام هر بار بیشتر از پیش احساس می کرد نیاز دارد راز خود را با کسی در میان بگذارد.

در این میان در فاصله ی بین ملاقات ها در حین راه رفتن در خیابان ، کم کم توجه آقای بهرامی از “سمت نگاه رهگذران” به سمت “آن قسمت” از رهگذران معطوف شد. آقای بهرامی مطمین شده بود همه، و یا تقریبا همه، به راحتی می توانند چنین رازی را پنهان کنند.

کم کم آقای بهرامی نسبت به همه احساس بی اطمینانی می کرد. پس از گفتگو با یک فروشنده ی خانم به ذهنش رسید که زن ها چه راحت می توانند این نوع راز را در “آن قسمت” زیر مانتو پنهان کنند. در اداره ی پست اعتماد به نفس کارمندی که کشبافت مشابهی را در شلوارش انداخته بود، با وجود منظره ی بصری مزخرفی که ایجاد کرده بود، تحسین آقای بهرامی را برانگیخت . ابتکار رفتگران شهرداری با آن روپوش های بلندشان آقای بهرامی را به وجد آورد. پلیس ها با لباس رسمی زیاد قادر به مخفی کردن چنین رازی نبودند. مردان بیشتر از زنان در خطر افشای رازشان بودند در حالی کمتر کسی به کشف راز آنها علاقه نشان می داد و در مقابل این زنان بودند که با وجود احتمال پایین کشف رازشان بیشتر مورد توجه بودند.کم کم آقای بهرامی با معیار خاصی که به دست آورده بود رهگذر ها را طبقه بندی می کرد. “این یکی صد امتیاز.” “نه این رد شد.” “این یکی قابل اعتماد نیست.” “این رو ببین! واقعا که!” “این بابا فکر می کنه خیلی زرنگه” …

با وجود سرخوشی آقای بهرامی از دست یافتن به چنین معیاری، نیاز او به درد دل با کسی دیگر در او باقی مانده بود. هر چقدر از عدم افشای راز مطمئن تر می شد بیشتر احساس گناه می کرد. با هر ملاقات، با هر گفتگو و حتی با عبور هر رهگذر احساس می کرد بیشتر و بیشتر در این منجلاب فرو می رود. خودش را سرزنش می کرد. سعی می کرد خودش را توجیه کند و می دانست این تلاش بیش از حد برای توجیه خود، در واقع ناشی از احساس گناه عمیق درونی او بود.

یک بار که دم در خانه یکی از دوستان دعوت همسر دوستش را برای ورود به خانه رد کرد، احساس تنهایی به او دست داد. ترس افشای این راز قوی تر از میل به اعتراف بود. احساس می کرد تنهاتر و تنهاتر می شود. به کافه ای رفت. قهوه ای سفارش داد و سیگاری آتش زد. در گوشه قهوه دخترکی تنها نشسته بود. به نظر ناراحت می آمد. به بیرون نگاه می کرد. سیگاری به لب داشت و با هر پکی که می زد در صورتش مشخص می شد که هیچ لذتی از دود سیگار نمی برد. آیا او هم رازی در سینه داشت؟

آقای بهرامی با خود کلنجار رفت تا برود و سر صحبت را با دخترک باز کند. برود و فقط بسنجد آیا دخترک رازی برای افشا دارد یا نه. ولی بعد با خود فکر کرد هر رازی هم که او در سینه داشته باشد قابل مقایسه با راز آقای بهرامی نیست. خودش را جای دخترک تصور کرد که غریبه ای بیاید و سر صحبت را با او باز کند به قصد آنکه سر آخر بگوید که زیپ شلوارش خراب شده و از صبح همین طور باز مانده است. نه! نمی شد. آقای بهرامی از کافه هم بیرون زد.

موبایل آقای بهرامی زنگ خورد. مادرش بود. می خواست حالش را بپرسد و بداند مشکلی هست یا نه و اینکه کی به دیدنشان می رود. چند جمله ای رد و بدل شد و آقای بهرامی لزومی ندید این راز را با مادرش در میان بگذارد. حتم داشت راه حل مادر فقط و فقط معطوف به تعمیر زیپ خراب خواهد بود و احتمالا یک خروار سرزنش که چرا شلوار بهتری نپوشیده بود.

کارهای آقای بهرامی که تمام شد شروع کرد به قدم زدن در خیابان. در فکر فرو رفته بود. این بارسعی کرد خودش را محکوم کند انگار این حس گناه درونی هم به اندازه کافی قوی نبود تا حس توجیه را از میدان به در کند.غروب پاییزی بود و باد سردی می وزید.باد برای لحظه ای شدت گرفت و آقای بهرامی از مجرای باز شلوار خود سرما را به خوبی حس کرد. آقای بهرامی پوزخندی زد. سعی کرد شلوار را به در دیوار بمالد تا کثیف شود. به خانه که رفت با همان شلوار کثیف روی تخت دراز کشید و به این فکر می کرد که شاید بعضی راز ها را باید برای همیشه در خود نگاه دارد. اگر چنین رازهایی به وجود می آمدند کاری از دست او بر نمی آمد. آقای بهرامی فقط می توانست سعی کند شلوار زیپ دار نپوشد

ماجراهای آقای بهرامی 5

آن بار که آقای بهرامی قرار ملاقاتی داشت

ماجرا از آنجا شروع شد که آقای بهرامی به سرش زد. نه اینکه آقای بهرامی آدمی باشد که تمامی کارهایش روی حساب و کتاب باشد ،با این همه در بعضی موارد کارهایش آن قدر عجیب و غریب بود که نسبت به کارهای روزمره اش می شد گفت بعضی وقت ها زده به سرش.

قضیه از این قرار بود که آقای بهرامی حال و روز خوشی نداشت. چند وقتی بود می خواست یک دوست قدیمی، یک رفیق بی شیله، یک گوش شنوا را گوشه ای گیر بیاورد و ساعت ها با او حرف بزند. فقط حرف بزند و نیازی نباشد که بگوید تازگی ها چه اتفاقی افتاده که حال و حوصله ندارد و مجبور نباشد که نطقی بشنود که نه ! این قدر خودت را اذیت نکن”. فقط می خواست کسی باشد که به او بگوید و بداند که او هم می داند. کسی که نیازی به توضیح اضافه نداشته باشد و فقط گوش کند و بفهمد بی آنکه سوالی بپرسد فقط درک کند. کسی که تا برایش حرف بزنی فریاد نزند که “فکر می کنی فقط خودت این طوری هستی” یا ” این ها را همه می دانیم لازم نیست تو برای ما نطق کنی” کسی که سر تکان بدهد و به گوشه ای خیره شود. کسی که چون همه ی حرف هایی را که باید زد می شنود ، دیگر در این باره حرفی برای گفتن نداشته باشد. همه این ها باشد و همه را دربست قبول نکند.

بفهمد و قبول نکند، نه کسی که هیچ چیز نمی داند. نه کسی که از بیرون به قضیه نگاه کند. کسی که داخل همه مسائل باشد و با این همه اسیرآن نباشد. اسیر این قید و بند هایی که وقتی مسئله را از درون نگاه می کنی گرفتارش می شوی. کسی که بتواند در دل این گیر و دار دستش را به جایی بند کند و خودش را بالا بکشد و از آن بالا، از آن بیرونی ترین نقطه ی درون همه مسایل ،همه چیز را ببیند. کسی که بفهمد ولی قبول نکند. بجنگد و تسلیم نشود حتی اگر بداند پایان این مقاومت شاید نه پیروزی و نه مرگ که اسارت ابدی خواهد بود.

این شد که آقای بهرامی روزها دنبال او می گشت. هر روز با هر که برخورد داشت، از دوستان و کسانی که به طور معمول می دید گرفته تا دوستان قدیمی ، دوستان دوره های مختلف و مکان های متفاوت ، حتی کسانی که به طور اتفاقی در روز با آن ها مکالمه کوتاهی داشت، همه و همه را زیر نظر گرفته بود ولی فایده نداشت. در تمام این روز ها می دانست که هیچ کدام از این ها، حتی صمیمی ترین شان کسی نیستند که او دنبالش می گشت.

حقیقت امر این بود که آقای بهرامی از همان ابتدا می دانست او کیست و بیهوده تلاش می کرد که خودش را متقاعد کند که در اشتباه است . مسئله آن بود که آقای بهرامی مدت ها بود حال و حوصله او را نداشت. در تک تک خاطره هایی که از او داشت خودش را در حال جر و بحث به یاد می آورد با صورتی برافروخته و چشم های قرمز و حتی گاهی دست های لرزان. اوهمیشه با آقای بهرامی مخالف بود. عقیده ثابتی نداشت. هر تصمیمی که آقای بهرامی میگرفت، هر نتیجه گیری ای که آقای بهرامی می کرد، هر اصل اخلاقی که برای خود تعیین می کرد، هر شیوه زندگی ای که انتخاب می کرد، هر تغییری که در نگرش او به دنیا پدید می آمد، هر کار تازه ای که شروع می کرد، هر حالی که آقای بهرامی داشت به بین ساده تر هر چه در ذهن آقای بهرامی می گذشت کافی بود تا با او مطرح شود و آن وقت بود که آقای بهرامی نطقی می شنید در مضرات این “هر چه در کله ی آقای بهرامی بود” و کافی نبود هر چه در این افکار جرح و تعدیل به وجود بیاورد که او متناسب با این تغییرات مواضع خود را عوض می کرد.

معمولا آقای بهرامی سعی می کرد موضع میانه ای اتخاذ کند که این کارهم فایده ای نداشت، چه برسد به دفعات متعددی که آقای بهرامی کاملا متقاعد شده بود که نظرش را به کلی عوض کند و آن وقت بود که او را می دید با پوزخندی موزیانه و چشمانی براق که معلوم بود دارد نفسی تازه می کند تا از نظر قبلی آقای بهرامی دفاع کند. آقای بهرامی به معنی واقعی کلمه سرسام گرفته بود.

این بود که آقای بهرامی هر روز به دنبال کس دیگری بود و از آنجایی که عمیقا آگاه بود هیچ کس دیگری مناسب نیست، هر شب ، آن موقع که از یافتن در آن روز نا امید شده بود ، ساعت ها تنها در خیابان ها قدم می زد و خود را توجیه می کرد که “دارم پیاده روی می کنم” ولی خودش بهتر از هر کسی می دانست که خودش را گول می زند. این شد که پس از مدتی که حسابی همه جا را جستجو کرد و از یافتن کس دیگری نا امید شد،یک روز زد به به سرش و تصمیم گرفت پا روی قولی که به خودش داده بود بگذارد. آقای بهرامی می خواست با آقای بهرامی ملاقات کند.

اما قضیه به این سادگی ها هم نبود. آقای بهرامی نمی دانست که آیا آقای بهرامی مایل به ملاقات او ههست یا نه. هر چند در بلندنظری و افتادگی آقای بهرامی شکی نداشت اطمینان به این موضوع که ملاقات با آقای بهرامی منجر به بحث خواهد شد او را نسبت به انجام این ملاقات مردد می کرد. نمی خواست در اوج بحث از آقای بهرامی بشنود “تو که نمی خوای قبول کنی اصلا برای چه آمده اییا ” برو همانجا که تمام این مدت بودی” هر چند که می دانست آقای بهرامی چنین حرفی نخواهد زد ولی خود او بود که همیشه در بحث با آقای بهرامی این را به خود می گفت.

در واقع آقای بهرامی تنها به فکر بحث بود . این را آقای بهرامی بهتر از هر کسی می دانست که هیچ چیز به اندازه این بحث و جدل ها و تغییر مواضع متعدد آقای بهرامی را خوشحال نمی کند. این خود آقای بهرامی بود که از آن ها خسته شده بود . می دانست که بحث های آقای بهرامی بیشتر شبیه جنگ های چریکی گروه های آزادی طلبی بود که که خودشان هم نمی دانند برای که و علیه که می جنگند و شاید تنها دلیلشان برای جنگیدن، ادامه جنگ است. چون هیچ پیروزی ای راضی شان نمی کند باز هم می جنگند. و شاید به همین خاطر بود که او پس از پیروزی در هر بحثی، بحث دیگری را آغاز می کرد و حتی بر علیه آرمان های بحثی مجادله می کرد که تا لحظه ای پیش طرفدار آن بود. یک بار که طعم پیروزی در بحثی را می چشید دیگر به جز پیروزی در بحثی دیگر فکر و ذکری نداشت.

ابتداآقای بهرامی سعی می کرد او باشد که با نظرات آقای بهرامی مخالفت کند. ولی آقای بهرامی زرنگتر از این حرف ها بود. آرام و بی حرکت به انتظار می ماند تا آقای بهرامی کوچکترین حرکتی بکند. مثلا بگوید برای نهار چه کار کنند و آن وقت بود که آقای بهرامی داد و هوار را می انداخت که “آهان! مچت رو گرفتمو بحث شروع می شد. زرنگی اش به این بود که همیشه می دانست چگونه مخالفت کند. در حالی که آقای بهرامی بیچاره در معدود دفعاتی که موفق شده بود مخالفتی را آغاز کند ، بحث به گونه ای پیچانده می شد که آقای بهرامی خود را در موضع موافقت با آن مخالفت حس می کرد و آن وقت بود که آِقای بهرامی با تبحری که در مخالفت داشت او را از پا در می آورد.

تنها راهی که به ذهن آقای بهرامی برای مقابله با این موضوع رسیده بود این بود که هیچ وقت بحثی را پیش نکشد. چرا که آقای بهرامی با همه توانایی های که در پیروزی در بحث ها داشت از پیش کشیدن یک بحث جدید عاجز بود. به علاوه با شروع هر بحث این آقای بهرامی بود که باید موافقت خود را با چیزی اعلام می کرد و گذشته از اینکه این مسئله او را در موضع ضعیف تری در بحث قرار می داد، در هر حال پیچاندن بحث تخصص آقای بهرامی بود، این مسئله در کل مخالف با طبیعت آقای بهرامی بود که در موافقت مسئله ای را بیان کند، صرف نظر از اینکه بتواند آن را در طول بحث به مخالفت با چیزی تبدیل کند یا نه.

این شد که یک روز آقای بهرامی تصمیم گرفت تمامی نتایج بحث ها را ،درست یا غلط ، بردارد و دیگر هیچ بحثی را با آقای بهرامی مطرح نکند. آن اول ها آقای بهرامی سعی می کرد که او را به شروع یک بحث جدید وا دارد. خیلی یواش و بی سر وصدا می آمد و مثلا می گفت ” هی نظرت در باره فلان موضوع چیه” که اقای بهرامی جواب می داد ” تو چی فکر می کنی” یا یک پوزخند می زد و حرفی نمی زد. بعضی وقت ها آقای بهرامی به خیال خودش مچ او را می گرفت ” که آها! چرا این کار را کردی” که جواب می شنید ” جدا! اصلا یادم نبود” یا “چه جالب” یا بعض وقت ها که آقای بهرامی دلیل کاری را می پرسید می شنید” نمی دونم، تو چی فکر می کنی” و در معدود دفعاتی که آقای بهرامی او را در تله می انداخت ،بدون هیچ بحثی می گفت ” حق با شماست” یا “تا حالا این طوری به موضوع فکر نکرده بودم”. خلاصه آن قدر آقای بهرامی را عاصی کرد که دیگر کم کم او هم بی خیال شد و پس از آن مدت ها بود که از او خبری نداشت

و حالا آقای بهرامی تصمیم گرفته بود دوباره با او ملاقات کند. بعد از آنکه مدتی با خودش کلنجار رفت تصمیم گرفت با او در کافه ای که معمولا با هم بحث می کردند قرار بگذارد. اول فکر کرد به مناسبتی با او تلفنی صحبت کند و کار را به قرار ملاقات بکشاند اما فکر برخوردی که آقای بهرامی بعد از این همه مدت ممکن بود با او داشته باشد او را از این کار منصرف کرد. پس از مدتی فکر کردن تصمیم گرفت نامه ای به او بنویسد و از او بخواهد در صورت تمایل در روز مشخی به کافه بیاید. نامه را با پست عادی برای آقای بهرامی ارسال کرد.چند روز بعد که کم کم داشت از گرفتن پاسخ نا امید می شد نامه ای از آقای بهرامی به دستش رسید که گفته بود در صورت تمایل می تواند در آن تاریخ مشخص در همان کافه با او ملاقات کند.

آقای بهرام نمی دانست منظور از “در صورت تمایل چیست” او که قبلا تمایل خود را برای دیدار ابراز کرده بود. به نظرش از همان حقه های قدیمی آقای بهرامی بود که می خواست خودش را بی تفاوت نشان دهد. یا مثلا بگوید تمایل از خودت بوده. یا چیزی در این حدود. شاید هم اقای بهرامی از نامه نگاری خوشش نیامده. به هر حال دستخ خط خود آقای بهرامی بود . متن نامه دقیقا مانند همانی بود که آقای بهرامی فرستاده بود.

نکنه شوخی اش گرفته!” یک لحظ به فکر آقای بهرامی رسید که شاید نامه خودش برگشت داده شده ولی مهر پست روی نامه نشان می داد که نامه به مقصد رسیده است و به آدرس فرستنده عودت داده نشده. به هر حال آقای بهرامی به این نامه مشکوک بود و در طی آن چند رو همواره از خود می پرسید که آیا در تصمیمش در مورد ملاقات با آقای بهرامی اشتباه نکرده است

از طرفی می ترسید آقای بهرامی در کافه حاضر نشود. به هر حال همه مشتری های همیشگی کافه او را با آقای بهرامی در کافه دیده بودند و اصلا در این مدتی که این دو از هم خبری نداشته بودند آقای بهرامی پایش را به کافه نگذاشته بود. می دانست که اگر سر قرار حاضر شود و آقای بهرامی نیاید همه به او خواهند خندید.

روز ملاقات که رسید آقای بهرامی از خود بی خود شده بود. نگران بود. می ترسید. فکر رفتن سر قرار و تنها بودن آزارش می داد. داشت به این نتیجه می رسید که از دیدار با آقای بهرامی مطمئن نیست و شاید همین تردید است که او را تا این حد نگران کرده است.

ساعت ها قبل از قرار ملاقات از خانه بیرون زد. در پیاده رو ها به آدم ها نگاه می کرد. سعی می کرد از مسیر هایی بگذرد که آقای بهرامی ممکن بود از آنجا به محل قرار برود. چشمانش به دور بر می چرخید تا شایدقای بهرامی را ببیند. نیم ساعت قبل از قرار به خیابانی رفت که کافه در آنجا قرار داشت. در طول خیابان در محوطه اطراف کافه می رفت و برمی گشت شاید او را ببیند که به کافه می رود. ولی خبری از آقای بهرامی نبود. هر از گاهی یواشکی نگاهی به درون کافه می انداخت ولی نه! این شد که آقای بهرامی هم جرات نمی کرد وارد کافه شود. کم کم دیر شد.ساعت ها از قرار ملاقات گذشت . مشتری ها یکی یکی از کافه بیرون می آمدند و مشتری های جدید وارد می شدند. آقای بهرامی مشتری های قدیمی راکه می دید خود را قایم می کرد. هوا تاریک شد. کافه داشت تعطیل می شد. مشتری ای درون کافه نبود و خدمتکار مشغول نظافت شد. آخرین چراغ ها که در حال خاموش شدند بودند آقای بهرامی در را باز کرد و سرش را داخل کافه کرد. خدمتکار گفت « آقا داریم می بندیم» آقای بهرامی سری تکان داد و نگاهی گذرا به تک تک صندلی های خالی درون کافه انداخت که آقای بهرامی روی هیچ یک از آن ها ننشسته بود. در را بست. شروع کرد با سر افتاده در خیابان ها پرسه زدن و داشت فکر می کرد که یکی از این روزها بعد از اینکه که کاملا از تصمیم خود در ملاقات با آقای بهرامی مطمئن شد سر زده به خانه او برود و با او ملاقات کند

ماجراهای آقای بهرامی 4

آن بار که آقای بهرامی در شبی طولانی تنها بود

آقای بهرامی در خیابان راه می رفت که وانتی را دید که کنار خیابون هندوانه می فروخت. فروشنده او را که دید داد زد

– آقاهندونه بدم؟ به شرط چاقو! مفته ها! حراجش کردم.

آقای بهرامی با لبخندی پیشنهاد او را رد کرد. با خودش فکر می کرد که« بیچاره توی این سرما واستاده، امشب که رد بشه هندونه ها رو دستش باد می کنه.» به هر حال توی این سرما هندوانه های به این بزرگی برای یک نفر زیاد بود. حتی آقای بهرامی با وجود اشتهای خوبی که داشت هم فکر نمی کرد بتواند تمام آن را بخورد. به خودش گفت «می مونه خراب میشه»

داشت در ذهن خود برنامه شب را تنظیم می کرد. دفعه اولی نبود که این شب را تنها به سر می برد. هر دفعه کاری برایش پیش می آمد که شب فقط ،خسته و کوفته در تخت خواب ، یک شعر حافظ را در ذهنش مرور می کرد و داستان بیژن و منیژه را برای خودش تعریف می کرد و قبل از اینکه به آخر داستان برسد خوابش می برد. آقای بهرامی به خودش قول داده بود امسال داستان را تا آخر برای خودش تعریف کند.

از کنار شیرینی فروشی رد شد. غلغله بود. بیشترشان زن بودند. آقای بهرامی خودش را دلداری داد که «مردها احتمالا خریدشان را زودتر می کنند» و در دل به خودش خندید. در پیاده رو کسی نبود. به ذهنش رسید که «تو این سرما کسی که ماشین نداره بهتره از خونه بیرون نیاد.» داشت می رفت سمت عابر بانک. مرد میانسالی مقابل دستگاه ایستاده بود

– آقا پول داره؟

– تا حالا که داشت! کس دیگه اومد بهش بگو خمیر تموم شده.

و پوزخندی زد

آقای بهرامی منتظر ایستاد. مرد میانسال پول را که گرفت گفت

– آقا میخوای شما بیا پول وردار، من بازم می خوام ولی میترسم تموم شه.

آقای بهرامی با لبخندی گفت:

– نه آقا وردار. منم با یکی دوبار کارم راه نمی افته.

با خود گفت« بیچاره حتما لازم داره شاید شب مهمون دارن»

– شما هم مثل اینکه مثل ما امشب کلی مهمون دارین؟

– آره امشب همه میان خونه ما

به هر حال دروغی بود که باعث می شد خیلی حال مرد میانسال گرفته نشود.

– آقا بفرمایین، یا علی

– مرسی

آقای بهرامی به شانس اعتقاد نداشت ولی به خودش قبولاند که وقتی کسی برای اینکه شاد به نظر برسد دروغ خوشمزه ای بگوید دیگر حق ندارد به خاطر تمام شدن پول عابر بانک در جمعه شب بربخت بد خود لعنت بفرستد.

بقیه عابر بانک های آن اطراف هم یا خراب بودند یا پول نداشتند این شد که آقای بهرامی به سمت خانه راه افتاد. از خیابان که رد می شد ماشین هایی که با دیدن خط عابر پیاده سرعت خود را زیاد می کردند تا مجبور نشوند برای عابری ترمز کنند کمی آقای بهرامی را عصبی کرد ولی خیلی زود به حالت عادی بازگشت وبه راه رفتن ادامه داد.

سر کوچه از سوپر یک بسته آب انار گرفت. در دل به خودش خندید« بالاخره باید یه چیزیش شبیه یلدا باشه» ولی به نظر نمی رسید که فروشنده متوجه طنز تلخ آب میوه شده باشد. فقط پرسید:

– سیگار نمی خوای؟

که آقای بهرامی گفت نه! به اندازه امشب دارم.

معمولا بسته سیگار را برای فردا می خرید ولی خوب، عابر بانک پول نداشت. به ذهن آقای بهرامی رسید که این مساله که یلدا آخر ماه است خیلی هم بی ربط به حقوق آخر ماه نیست. حد اقل کمرنگ بودن سور و سات مهمانی را می شد با آن توجیه کرد.

به خانه که رسید، دم در، سرایدار را دید که سرش را از اتاقش بیرون آورده بود. سرایدار پرسید:

– امشب مهمونین؟

– نه

– مهمون دارین؟

– نه

آقای بهرامی از خودش پرسید که «اصلا به سرایدار چه ربطی دارد. نگاه کن ببین اگه دزد یا یکی با یک جنده اومد تو زنگ بزن به پلیس.» سمت آسانسور رفت. خراب بود.از پله ها رفت بالا. «این آسانسور هم که روزی دوبار خراب میشه» البته خیلی قضاوت عادلانه ای نبود. حد اکثر دو هفته ای یکبار آسانسور خراب می شد.

خانه مرتب بود. آقای بهرامی مخصوصا خانه را برای یلدا مرتب کرده بود. خوبیش این بود که مهمانی که تمام می شد لازم نبود خانه را دوباره تمیز کند با خوشحالی گفت « یکی به نفع من!»

کم کم وقت آن بود که همه دور هم جمع شوند. کامپیوتر را خاموش کرد. تلویزیون را هم همین طور. همه چراغ ها را روشن کرد. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. بعضی از خانه های رو به رو چراغهایشان خاموش بود ولی بقیه معلوم بود مهمان دارند. البته خیلی هم معلوم نبود ولی آقای بهرامی ترجیح داد این طور فکر کند. بعد کمی به این مساله فکر کرد سال دیگر که شب یلدا یک روز عقب بیافتد شب جمعه ی چند نفر می سوزد.

رفت و سر میز نشست. به صندلی های خالی نگاه کرد. تازه سر شب بود و برای فال گرفتن هنوز بود. خواست سیگاری روشن کند. به ذهنش رسید که اگر در خانه با خانواده بود الان نمی شد سیگار کشید. خیلی مطمئن نبود که این طوری بهتر است یا نه به هر حال ترجیح داد که بعد از مراسم ،وقتی برای قدم زدن به بیرون می رود ،سیگاری بکشد.

دیگر داشت وقت آن می شد که فال بگیرد ولی باز صبر کرد. در شب های یلدایی که به یادش می آمد معمولا اگر کوچکترین حاضر مجلس نبود جزو کوچک ترین ها بود. جالب این بود که امشب هم که آقای بهرامی بزرگترین حاضر جمع بود باز هم آخرین کسی بود که فالش را می گرفت.

دیوان را باز کرد و ورقی زد. داشت سعی می کرد که فال های سال های قبلش یادش بیاید. همیشه فکر می کرد که فال گرفتن به معنی واقعی کار مسخره ای است ولی زیاد فال می گرفت. بعد سعی می کرد چیزهایی پیدا کند که عکس فال را ثابت کند. از این کار لذت می برد. بیشتربرایش جنبه تفنن داشت تا اثبات چیزی به خودش .

دو دل بود که فال بگیرد یا نه که زنگ خانه صدا خورد. سرایدار بود

– دیدم شما تنها هستین گفتم بیام برام یه فال بگیرین. من که سواد خوندن ندارم. مزاحم که نیستم؟

– نه بیا تو.

سرایدار داخل که شد میز خالی را دید

– شما مثل اینکه حال و حوصله مراسم شب یلدا رو ندارین!

آقای بهرامی در حالی که به آب انار اشاره می کرد گفت: پس این چیه؟

– این طوری که نمیشه من پایین انار و آجیل دارم. تازه هندونه هم خریدم. امشب یکی داشت حراج می کرد. بیچاره هندونه ها رو دستش مونده بود. من میرم بیارمشون.

– نه آقا زحمت نکش .

– نه بابا چه زحمتی! این طوری خالی که نمیشه

سرایدار رفت که وسایل را از پایین بیاورد. آقای بهرامی بعد از اینکه تصمیم گرفت فردا یک کاری به سرایدار بدهد که بعدش پولی کف دستش بگذارد به یادش آمد که باز هم آخرین نفری خواهد بود که فال خواهد گرفت.

ماجراهای آقای بهرامی 3

آن بار که آقای بهرامی در خیابان قدم می زد

نود و هشت، نود و نه، صد…

آقای بهرامی همینطور که داشت قدم هایش را می شمرد، سعی می کرد پایش را درست روی کاشی های زرد طرح روی پیاده رو بگذارد. با حساب او اگر گام اول روی ابتدای کاشی زرد اول و گام دوم روی ابتدای کاشی زرد سوم گذاشته شود، آنگاه همه قدم ها همیشه روی کاشی های زرد گذاشته می شدند.آقای بهرامی این طرح کاشی را می پسندید. یعنی فکر می کرد باید کف پیاده رو به گونه ای باشد که گام های متناوب روی کاشی های، متناظر برداشته شود.

صد و پنجاه و سه، صد و پنجاه و چهار، صدو پنجاه و پنج…

آقای بهرامی داشت فکر می کرد کسانی که این پله ها را روی پیاده رو می سازند، واقعا کوتاهی می کنند. چرا که همیشه مجبور بود با همان پایی که از پله اول بالا آمده بود، از پله های بعدی هم بالا برود. به این ترتیب یک پا همیشه فشار را تحمل می کرد. این بود که هر از گاهی آقای بهرامی بعد از مکثی، پای تکیه راعوض می کرد.

دویست و سیزده، دویست و چهارده، دویست و پانزده…

آقای بهرامی شیفته ی این دیوارهای کنار پیاده رو بود که پله وار و پشت سرهم، خود را با شیب سطح زمین هماهنگ می کردند. مخصوصا آنهایی که تقریبا طولی به مضرب فردی از تعداد گام های یک شخص داشتند، این طوری قاعده تعویض پا رعایت می شد، آن ها واقعا معرکه بودند.البته آقای بهرامی آگاه بود که طول گام ها، در افراد با قد متفاوت، متغیر است. با این وجود با گرفتن یک طول گام استاندارد می شد انتظار داشت که افرادی که قد خیلی کوتاه یا بلندی ندارند، بتوانند خود را با آن هماهنگ کنند.

سیصد و پنجاه و یک، سیصد و پنجاه و دو، سیصد و پنجاه و سه…

آقای بهرامی متوجه شد که در حین اینکه غرق درفکر شده بود، از حاشیه امن کاشی های زرد، دور شده و چیزی نمانده که پایش وارد کاشی های قرمز بشود. حتی بدتر از آن نزدیک بود پای آقای بهرامی بر روی حد فاصل دو کاشی زرد و قرمز فرود بیاید. این طوری واقعا بد بود. یعنی آقای بهرامی حاضر بود پایش را بر روی یک کاشی از رنگ دیگر بگذارد ( به هر حال بعضی وقت ها اجتناب ناپذیر بود مخصوصا این روزها که دیگر کسی برای این چیزها اهمیتی قایل نیست) ولی حتی فکر کردن به اینکه در یک زمان مشخص پای آقای بهرامی بر روی دو کاشی، ان هم کاشی های به این بزرگی باشد، او را از پا در می آورد.

پانصد هفتاد و هشت، پانصد و هفتاد و نه، پانصد و هشتاد…

بعضی خیابان ها از کاشی ریزی استفاده می کردند که از ته کفش آقای بهرامی کوچکتر بود.بعضی وقت ها شانس با آقای بهرامی یار بود و می شدچند کاشی ریز را با هم ادغام کرد و طرحی از روی آن در آورد و کار را ادامه داد. اما همیشه اوضاع این گونه نبود.هر روزی که می گذشت طرح ها بیشتر و بیشتر پراکنده می شدند. حتی بعضی وقت ها آقای بهرامی متوجه می شد که پیاده رویی را که با هزار زحمت طرحی برایش ساخته بود تغییر شکل یافته است. این روزها تقریبا راه رفتن در پیاده روها با خیال آسوده برای آقای بهرامی غیر ممکن شده بود.

هزار وصد و بیست و یک، هزار و صد و بیست و دو، هزار و صد و بیست و سه

آقای بهرامی فکر کرد که بهتر است رنگ کاشی را برای تنوع هم که شده تغییر دهد. البته این بیشتر به آن خاطر بود که با توجه به طرح کاشی ها فکر می کرد راه رفتن روی کاشی های قرمز راحت تر است. منتها برای آنکه شمارش اش به هم نخورد لحظه ای ایستاد. پای چپش را به سمت چپ کشید و به دنبال آن پای راستنش را. وقتی مطمئن شد که تنها در عرض حرکت کرده به راه رفتن ادامه داد.

هزار و هشتصد و بیست و شش، هزار و هشتصد و بیست و هفت، هزار و هشتصد و بیست و هشت…

آقای بهرامی فقط در خیابان از این کارها نمی کرد. تا جایی که یادش می آمد همیشه در خانه پدرش مقررات سخت عبور و مرور بر قرار بود: حاشیه های قالی ها، گل های قالی ها،سرامیک های بین قالیچه ها، فاصله از رادیاتور، تعداد پره های رادیاتور،سرامیک های کف آشپزخانه با آن طرح مزخرف که نصفش زیر کابینت پنهان شده بود، فاصله از تخت خواب ها، میز ها ، صندلی هاف کتابخانه ها، تلویزیون، آینه، سنگ دستشویی، … موکت های کف پله ها و گیره و میله های روی آن. تازه از همه بدتر آن بود که این قوانین ثابت باقی نمی ماند. کوچک ترین تغییرات در چیدمان خانه ایجاب می کرد که تمامی قوانین به روز شوند.همه این کار ها که انجام می شد تازه باید مواظب آدم ها می شد که فاصله استاندارد از آن ها رعایت شود و تازه به صورتی رفتار می کرد که احمق جلوه نکند.

دو هزار و صد و بیست وسه، دوهزار و صد و بیست و چهار، دوهزار و صد و بیست و پنج…

اگر تصور می کنید که کار به همین عبور و مرور ختم می شد سخت در اشتباه هستید.آفای بهرامی تعداد نخودچی های درون یک ظرف، تعداد هسته های خرما، تعداد تخمه هایی که در طول تماشای یک مسابقه می خورد، تعداد لیوان هایی که از یک بطری پر می شدند، تعداد قاشق هایی که که یک دیگ را خالی می کرد، طول ماکارونی، افزایش قطر برنج و خیلی چیزهای دیگر را گهگاه حساب می کرد.

دوهزار و هشتصد و هفتاد و هشت، دوهزار و هشتصد و هفتاد و نه، دوهزار هشتصد و هشتاد…

آقای بهرامی حس کرد که برای این قسمت باید خوب حواسش را جمع کند معمولا عددهایی که هفت و هشت زیادی در خود دارند با هم اشتباه می شوند. این بلا بارها سر آقای بهرامی آمده بود.

همین طور که آقای بهرامی راه می رفت متوجه شد که ساختمانی در حال ساخت تمام پیاده رو را اشغال کرده است. آقای بهرامی با رعایت احتیاط های لازم خود را به کنار خیابان رساند و شمارش را ادامه داد و پس از عبور از ساختمان به پیاده رو برگشت. اما متاسفانه به علت تعمیرات، کف پیاده رو کاشی نداشت.

آقای بهرامی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. حد اقل امید وار بود طرحی که برای این کاشی ها در نظر گرفته اند، مناسب باشد. به هر حال او با کاشی کاری نو موافق بود. هر بار که طرح ناقصی را روی پیاده رو می دید که قسمت های خالی آن آسفالت شده بود، دلش به درد می آمد. ولی به هر حال عبور از آن قسمت برای آقای بهرامی سخت بود. چاله های درون پیاده رو پر از آب شده بود و آقای بهرامی مجبور بود پیاپی مکث کند و خود را در عرض به چپ یا راست منتقل سازد.

سربار پنین عملیاتی آن قدر زیاد بود که آقای بهرامی تصمیم گرفت از روی جدول راه برود.جدول ها از معدود جاهایی بودند که حتی این روزها طرح کلاسیک خود را حفظ کرده بودند.کمی که آقای بهرامی روی جدول راه رفت متوجه شد که ادامه کار برای او غیر ممکن است. وجود خانه های خالی در جدول طول گام او را تغییر می داد و اقای بهرامی همواره مجبور بود با عملیات ذهنی طول این قدم های جدید را به قدم های استاندارد تبدیل کند. به علاوه معمولا روی پل های موجود ماشینی پارک کرده بود که آقای بهرامی را وادار به تغییر مسیر می کرد. این شد که آقای بهرامی از کنار خیابان به راه رفتن ادامه داد.

بعد از مدتی آقای بهرامی متوجه شد که کمی جلوتر در آن دست خیابان، پیاده رو قابل را رفتن بود، این شد که سرعت گام هایش را بیشتر کرد. وقتی که خواست از خیابان رد شود. ایستاد. نود درجه چرخید و شروع کرد به حرکت کردن که ناگهان با صدای بوق و ترمز وحشتناکی بر جای خود خشکید.

چرخید و چشمان وحشت زده راننده ای را دید که به او خیره شده بود. راننده گفت:

– اقا! مگه جونتو دوست نداری؟!؟!

آقای بهرامی با عصبانیت گفت:

– این خیابون یه طرفه ست

راننده در حالی که داشت ماشین را به حرکت در می آورد گفت:

– به هر حال مواظب باشید

و رفت.

سه هزار و هفتصد و هشتاد و نه؟! سه هزار و هشتصد و هفتاد و نه؟! سه هزار هفتصد و هشتاد و نه؟!…؟!…؟!

آقای بهرامی خیلی عصبانی بود. نه از دست راننده. شاید هم از دست راننده! به هر حال شمارش آقای بهرامی به هم خورده بود.

آقای بهرامی بدون هیچ قاعده ای به راه خود ادامه داد، ولی داشت فکر می کرد که دفعه بعد هر صد قدم را با مکانی علامت گذاری کن