ماجراهای آقای بهرامی 2

آن بار که آقای بهرامی به مشکل فلسفی ای برخورد

کسانی که به خانه آقای بهرامی رفته اند حتما می توانند آقای بهرامی را در حال کشیدن سیگار در کنار پنچره دیوار سالن خانه به یاد بیاورند. در واقع این تصویر در خانه آقای بهرامی زیاد دیده می شد. این رسم از زمانی باقی مانده بود که آقای بهرامی با یک فرد غیر سیگاری هم خانه بود و قرار گذاشته بودند که فقط در کنار پنجره سیگار کشیده شود. هرچند آقای بهرامی در آن موقع مثل الان سیگار نمی کشید اما سیگار کشیدن در کنار پنجره این روزها بیشتر و بیشتر اتفاق می افتاد. به ویژه زمستان ها که کشیدن سیگار در خانه باعث می شود همه چیز بوی سیگار به خود بگیرد.

ماجرا از آنجا شروع شد که در یکی از شب ها که دوستان در خانه آقای بهرامی جمع شده بودند – معمولا دوستان زیاد درخانه آقای بهرامی جمع می شوند- ناگهان با فریاد « آها خفتش کن!» حواس همه به سمت پنجره خانه روبروی خانه آقای بهرامی معطوف شد. در واقع یکی از دوستان در حالی که مطابق عادت معمول داشت از پنجره، خانه های ساختمان مقابل را دید می زد موفق شده بود صحنه ی نابی را شکار کند. این شد که از آن به بعد ساختمان روبه رویی خانه آقای بهرامی تبدیل شد به موضوعی که معمولا در جمع هایی که در خانه اش تشکیل می شد مورد بررسی قرار می گرفت.

نیازی به شرح دقیق حوادثی که در خانه های ساختمان روبه رو اتفاق می افتاد نیست. حوادثی که معمولا در هر خانه ای که یک مرد و یک زن درآن به سرمی برند قابل پیش بینی است. با جزییات و بیشتر و کمتر. اما مهم آن بود که پس از آن روز، هر نور کمرنگ از انتهای سالن، هر سایه ی پشت پرده، هر شمایل قابل رویت و پنجره باز یا هر پرده ی کشیده شده یا نشده و حتی تاریکی مطلق، تخیل افراد حاضر در خانه آقای بهرامی را تحریک می کرد و شروع می کردند به داستان سرایی. از پیش و پا افتاده ترین اتفاقات ممکن تا پیچیده ترین سناریو ها و غیر قابل تصور ترین موقعیت ها تا جایی که آقای بهرامی اعتقاد داشت در این جمع افراد بسیار زیادی وجود دارند که می توانند کارگردانی پر فروش ترین فیلم های پورنوگرافی را بر عهده داشته باشند. به هر حال یک ذهن مریض، حداقل مریض از دیدگاه عمومی درمورد سلامت جنسی، بهترین سلاحی است که صنعت سکس می تواند به آن مجهز باشد. آقای بهرامی می گفت این هم می توان از جمله زمینه هایی دانست که علی رغم وجود استعداد فراوان به علت مشکلات عدیده امکان بهره برداری از آن ها وجود ندارد.

به هر حال آنچه برای ما مهم است واکنش آقای بهرامی به این قضایا بود. در جمع دوستان که تکلیف مشخص است. صرف نظر از عقیده فردی آقای بهرامی ترجیح می داد از اخلاق جمعی پیروی کند. هر چند این پیروی ازاخلاق جمعی بیشتر ناشی از دودلی و عدم قطعیت نظر شخصی آقای بهرامی بود تا همرنگ جماعت شدن، با این وجود این حقیقت را که آقای بهرامی در جمع دوستان می خندید و خوشمزگی می کرد و بالاتر از همه اینکه با تیزبینی خاصی پنجره ها را زیر نظر می گرفت را از بین نمی برد. اما در هنگام تنهایی داستان شکل دیگری به خود می گرفت.

مسئله آن بود که آقای بهرامی دیگر نمی توانست با خیال راحت در کنار پنجره سیگار بکشد. خود آقای بهرامی هرگز ادعای مبادی آداب اخلاقی بودن را نمی کرد اما همواره این دودلی در او وجود داشت که آیا صرف عدم دانش به درستی یک اصل اخلاقی، عدم رعایت آن را ایجاب می کند یا خیر. گذشته از وجه اخلاقی ماجرا آقای بهرامی این تعهد را بر خود تحمیل می کرد که کشیدن سیگار در کنار پنجره هیچ همپوشانی ای با دیدزدن از کنار پنجره نداشته باشد. آقای بهرامی نمی خواست به جای لذت بردن از سیگار،خودش را درگیر سرک کشیدن در خانه های اطراف کند و حتی بدتر از آن خودش را درگیر این بحث فلسفی بکند که آیا این کار درست است یا خیر.

آقای بهرامی همیشه افسوس این را می خورد که ساختمان های روبه رو منظره ای را که قبل ها از پنجره دیده می شد از بین می برد. آن اوایل که آقای بهرامی به این خانه نقل مکان کرده بود در هر فرصتی از پنجره به کوه های اطراف خیره می شد. آن موقع تمام دامنه کوه به شکلی دیده می شد که این حس را به آقای بهرامی می داد که انگار در پای کوه قرار دارد. بدون هیچ واسطه و حایلی از تمدن شهری.به خصوص در زمستان که کوه پوشیده از برف اقای بهرامی را هیجان زده می کرد. اقای بهرامی زیاد در پی این نبود که این حس را معنی کند یا نگاهی استعاری به کوه داشته باشد. نمی خواست کوه را به هیچ چیز تشبیه کند. حتی نمی خواست حالتی را در کوه ببیند. صرف اینکه این منظره او را هیجان زده می کرد برایش کافی بود. از روز اولی که اقای بهرامی متوجه گود برداری زمین های رو به رو شد ناراحت شد.

از طرفی آقای بهرامی به اندازه کافی واقع بین بود که واقعیت های زندگی در دنیای مدرن را درک کند کاری از دست او بر نمی آمد ولی این حق را برای خود محفوظ داشته بود که حس خوبی نسبت به خانه های روبه رویی نداشته باشد. البته او می دانست که خانه های پشت او نیز می توانند همین حس را نسبت به خانه او داشته باشند. اما آقای بهرامی تسلیم این موضوع شده بود که به جای آنکه انسان، بزرگوار باشد و از دیگران انتظار بزرگواری داشته باشد بهتر است از دیگران هیچ انتظاری نداشته باشد. حال اگر بزرگوار باقی ماند واقعا باید اعتراف کرد که او فرد بزرگی بوده است.

گذشته از این حس بدبینی نسبت به آدم ها خانه روبه رویی، آقای بهرامی فکر می کرد همان گونه که آدم ها برای حفظ حریم خصوصی خود اطراف خانه شان را دیوار می کشند به همان اندازه باید نسبت به حفظ این حریم از طریق پنجره ها نیز تلاش کنند. از این جهت آقای بهرامی خیلی احساس گناه نمی کرد. آنها می توانستند از مشاهده شدن این صحنه ها جلوگیری کنند.

اینکه اصلا چرا باید دیده شدن این صحنه ها تبدیل به مسئله قابل بحثی شود سوالی بود که هرگاه به ذهن آقای بهرامی می رسید سعی می کرد آن را از ذهن خود پاک کند. شاید گاهی به خود می خندید. شاید به دیگران می خندید. شاید از ترس آن را دوباره برای خود مطرح نمی کرد. به هر حال آقای بهرامی می دانست که مطرح شدن یک سوال برای ذهنش در دست خودش نیست با این وجود اراده ای در درون او پس از مطرح شدن این سوال، آن را از دستور کار ذهن کنار می زد.

بعضی وقت ها آقای بهرامی با افراد خانه های روبه رو چشم در چشم می شد. گاهی از خود می پرسید آیا این سوال ها برای آن ها هم مطرح می شود یا خیر. بعضی وقت ها از خود می پرسید آیا به خانه او نیز نگاه می کنند. در هر حال حتی اگر پاسخ این سوال مثبت می بود، باز هم در خانه ی آقای بهرامی چیز خاصی برای دیدن نبود. به جز بعضی وقت ها که از سر بی حوصلگی یا گرما یا هر چیز دیگر برهنه در خانه قدم می زد. هر چند که خود او فکر نمی کرد دیدن او به صورت عریان برای کسی جذاب باشد، یا حتی چندش آور، هر از گاهی به خود می آمد در حالی که پرده ها را از ترس کشیده بود.

در هر صورت پاسخ این پرسش ها در درجه اول اهمیت قرار نداشت. مهم این بود که آقای بهرامی می خواست با خیال راحت سیگار بکشد. نیاز به توضیح نیست که این افکار تنها در کنار پنجره به ذهن آقای بهرامی می رسید. در بقیه مواقع هیچوقت به این موضوع فکر نمی کرد. این پرسش ها اهمیت خود را از دست می دادند. تنها در کنار پنجره سالن مشرف به خانه های روبه رو بود که مشکلات آغز می شد.

این شد که آقای بهرامی تصمیم خود را گرفت. این روزها قای بهرامی را معمولا در حال کشیدن سیگار در کنار پنجره آشپزخانه می بینید. منظره چندش آور خیابان شلوغی با یک پل عابر پیاده که انسان ها از زیر آن با مشقت تمام رد می شوند. هر چند این منظره، نامطبوعی خود را برای آقای بهرامی از دست داده است، چیز دیگری آقای بهرامی را می آزرد. گود برداری در زمین های مشرف به خیابان و برآمدن غریب الوقوع ساختمان های بلند با مردها و زن های ساکن در آن با پنجره های فراوان. آقای بهرامی فکر می کرد شاید این بار مجبور باشد برای همیشه پرده ها را بکشد و حتی در سرمای زمستان بوی نامطبوع سیگار را بر در و دیوار خانه تحمل کند. یک چیز بدیهی بود.او به ترک سیگار فکر نمی کرد.

ماجراهای آقای بهرامی 1

آن بار که آقای بهرامی تصمیم بزرگی گرفت

آقای بهرامی از اینکه همیشه در همه کارهایی که انجام می داد نا موفق بود خسته شده بود. این شد که یک روز تصمیم گرفت که اهدافش را طوری تنظیم کند که در آن ها موفق باشد. به این ترتیب تصمیم گرفت به جای ترک سیگار تلاش کند زیاد سیگار بکشد یا به جای منظم ورزش کردن اصلا ورزش نکند. هیچ وقت کتاب نخواند و احمق بماند، هیچ کاری انجام ندهد و همیشه نا منظم باشد.


این شد که از فردای آن روز آقای بهرامی شروع به کار کرد. روز اول هشتاد و نه نخ سیگ
ار کشید. آن قدر عرق خورد که وقتی به هوش آمد دیدی روی سرامیک سالن خانه بالا آورده. هیچ کتابی نخواند و سر کار نرفت. فقط دراز کشیده بود روی تختش.


هفته های اول با جدیت به کار خودش ادامه می داد. همه چیز خوب پیش می رفت. بعضی وقت ها می نشست و برنامه ریزی می کرد. می گفت «اگر تا جمعه این هفته همین طور ادامه بدهم درست می شود دو ماه دیگرمی شود آخر تابستان. تا آن موقع هم راحت به این کار ادامه می دهم. بعد یک سال و بعد…» طبق محاسبات اگر همه چیز خوب پیش می رفت باید حد اکثر تا پنج سال دیگر وزنش به دو برابر افزایش می یافت و دچار مشکلات تنفسی گوارشی و قلبی عروقی حاد می شد. هر وقت یکی از آشنایان در اثر حمله قلبی می مرد با خودش فکر می کرد که یعنی روزی می شود که او هم این گونه بمیرد. آن وقت همه دوستان و آشنایان می گفتند « بیچاره، این قدر بهش می گفتیم مراقب خودت باش ولی گوش نمی داد»


بعض وقت ها حتی فکر می کرد که ممکن است این کار بازتاب رسانه ای هم داشته باشد. تجسم می کرد که روزی در بی بی سی ، نه! بی بی سی نه! چون رسانه بی طرفی نبود، در یک رسانه معتبر اعلام می کنند که “آقای بهرامی در اثر نوشیدن بی رویه مشروبات الکلی و خوردن مقادیر معتنابه ای غذای چرب و کشیدن بیش از حد علف در گذشت”. حتی پزشکان خبره هم نمی توانستند تشخیص بدهند که دلیل مرگ کدام یک از موارد یاد شده بود. ممکن بود حتی از زندگی او فیلمی هم بسازند. البته می بایست این حق را برای خود محفوظ بدارد. این بود که همیشه فکر می کرد چه کسی را به عنوان وصی خود مشخص کند.


در پایان ماه اول آقای بهرامی مطمئن بود که حداکثر تا ده سال دیگر خواهد مرد. هر شب وقتی که سیاه مست روی تخت ولو شده بود و داشت سیگار می کشید شروع می کرد به رویا پردازی در مورد موفقیت هایی که به آن ها نایل می شد. به هوشمندی خودش افتخار می کرد. « به نظر من هر کسی باید با توجه به توانایی هایی که در خود می بیند اهدافی را برای خودش مشخص کند. درستی این اهداف به این بستگی دارد که فرد چقدر خودش را می شناسد» آقای بهرامی خوشحال بود که خودش را شناخته است.

هر وقت از کنار کتاب فروشی ای رد می شد سرش را بالا می انداخت و به خود اطمینان می داد که هرگز وسوسه نشود. دوستانش را که تلاش می کردند سیگار را ترک کنند یا به خاطر یک مورد کاری حرص و جوش می خوردند مسخره می کرد. هشت هفته دیگر تابستان به پایان می رسید.

یک روز بر حسب اتفاق یکی از دوستان قدیمی خود را دید. داشت می رفت فوتبال بازی کند. آقای بهرامی نمی خواست بازی کند ولی با اصرار فراوان دوست خود راضی شد به شرط اینکه فوتبال بازی نکند دوستش را همراهی کند. در میان راه هنگامی که سوار اتوبوس بودند دوست آقای بهرامی کتابی را از کیفش در آورد و شورع کرد به خواندن. آقای بهرامی که البته علاقه ای به موضوع کتاب نداشت تنها از سر کنجکاوی نام کتاب را پرسید. دوست آقای بهرامی نام کتاب و نویسنده را گفت و پرسید که آیا آقای بهرامی از آن نویسنده چیزی خوانده است یا نه. آقای بهرامی فروتنانه جواب داد که خیر. هر چند در واقع بسیاری از کتاب های آن نویسنده را خوانده بود، البته کتاب مذکور ا نخوانده بود، اما نمی خواست دیگر خود راعلاقه مند نشان دهد. به علاوه این کار او را مطمئن می کرد که علاقه ای حتی به بحث در چنین زمینه ای ندارد.

به سالن ورزشی که رسیدند آقای بهرامی متوجه شد که عده ای از دوستان قدیمی هم در آنجا هستند. در پاسخ به اصرار فراوان دوست های قدیمی آقای بهرامی به طور جامع برایشان توضیح داد که چرا دیگر فوتبال باز نمی کند. اگرچه با تمسخر دوستان خود مواجه شد ولی در دل به آن ها پاسخ داد که « خواهیم دید چه کسی شایسته تمسخر است» در پایان آن روز اگر چه بازی نکرد ولی به دوستان قول داد باز هم برای دیدن آن ها به سالن خواهد آمد.


در دفعات بعدی که آقای بهرامی به سالن می رفت بعضی وقت ها پیش می آمد که توپ فوتبال بچه ها از زمین خارج می شد و کنار آقای بهرامی می ایستاد. آقای بهرامی هم علی رقم میل باطنی آن را به سمت بچه ها پرتاب می کرد و به خود می قبولاند که این کار را برای تفریح خودش انجام نمی دهد. در اوقات بی کاری پیش می آمد که بحث هایی در مورد شخصیت هایی از یک کتاب پیش می مد. آقای بهرامی معمولا در این بحث ها شرکت نمی کرد ولی بعضی وقت ها از نظرات احمقانه بعضی ها عصبی می شد. برایش جالب بود چرا کسی حق طرف را کف دستش نمی گذارد.

یک روز دوستان آقای بهرامی قرار یک مسابقه را با عده دیگری از اعضای سابن ورزشی گذاشتند. روز مسابقه آقای بهرامی هم برای تماشا آمده بود.. اما یکی از دوستان در ساعت مقرر حاضر نشد. آقای بهرامی ابتدا از جایگزین شدن خود با او خودداری کرد اما وقتی کری خوانی های طرف مقابل برای دوستانش را شنید بااین توجیه که برای کمک به دوستان می توان استثنا قایل شد وارد بازی شد.

نیاز به توضیح نیست که با وضعیت جسمانی آقای بهرامی عدم شرکت او در بازی بهتر از حضور او بود. این گونه شد که آن ها آن روز شکست سختی متحمل شدند. آقای بهرامی که فکر می کرد این تقصیر این شکست بر گردن اوست در جواب کری های تیم مقابل قرار یک مسابقه را برای یک ماه بعد گذاشت. در طول این یک ماه آقای بهرامی سعی کرد آمادگی لازم را برای شرکت در مسابقه به دست آورد. روز مسابقه فرا رسید و تیم آقای بهرامی با درخشش او شکست قبلی را به شدت تلافی کردند.


بعد از بازی هنگامی که همه دور هم جمع شده بودند آقای بهرامی به خود جرات داد و نظر خود را در مورد نقد احمقانه یکی از دوستان در مورد شخصیت یک رمان رک و راست به او گفت. بحث بالا گرفت و در آخر دوست وی جواب داد که چگونه می توان بدون خواندن رمان در مورد آن نظر داد. آقای بهرامی که از خشم بر افروخته شده بود گفت « مطمئن باش من در هیچ موردی بدون مطالعه نظر نمی دهم.» یک روز به پایان تابستان باقی مانده بود