آن بار که آقای بهرامی در شبی طولانی تنها بود
آقای بهرامی در خیابان راه می رفت که وانتی را دید که کنار خیابون هندوانه می فروخت. فروشنده او را که دید داد زد
– آقاهندونه بدم؟ به شرط چاقو! مفته ها! حراجش کردم.
آقای بهرامی با لبخندی پیشنهاد او را رد کرد. با خودش فکر می کرد که« بیچاره توی این سرما واستاده، امشب که رد بشه هندونه ها رو دستش باد می کنه.» به هر حال توی این سرما هندوانه های به این بزرگی برای یک نفر زیاد بود. حتی آقای بهرامی با وجود اشتهای خوبی که داشت هم فکر نمی کرد بتواند تمام آن را بخورد. به خودش گفت «می مونه خراب میشه»
داشت در ذهن خود برنامه شب را تنظیم می کرد. دفعه اولی نبود که این شب را تنها به سر می برد. هر دفعه کاری برایش پیش می آمد که شب فقط ،خسته و کوفته در تخت خواب ، یک شعر حافظ را در ذهنش مرور می کرد و داستان بیژن و منیژه را برای خودش تعریف می کرد و قبل از اینکه به آخر داستان برسد خوابش می برد. آقای بهرامی به خودش قول داده بود امسال داستان را تا آخر برای خودش تعریف کند.
از کنار شیرینی فروشی رد شد. غلغله بود. بیشترشان زن بودند. آقای بهرامی خودش را دلداری داد که «مردها احتمالا خریدشان را زودتر می کنند» و در دل به خودش خندید. در پیاده رو کسی نبود. به ذهنش رسید که «تو این سرما کسی که ماشین نداره بهتره از خونه بیرون نیاد.» داشت می رفت سمت عابر بانک. مرد میانسالی مقابل دستگاه ایستاده بود
– آقا پول داره؟
– تا حالا که داشت! کس دیگه اومد بهش بگو خمیر تموم شده.
و پوزخندی زد
آقای بهرامی منتظر ایستاد. مرد میانسال پول را که گرفت گفت
– آقا میخوای شما بیا پول وردار، من بازم می خوام ولی میترسم تموم شه.
آقای بهرامی با لبخندی گفت:
– نه آقا وردار. منم با یکی دوبار کارم راه نمی افته.
با خود گفت« بیچاره حتما لازم داره شاید شب مهمون دارن»
– شما هم مثل اینکه مثل ما امشب کلی مهمون دارین؟
– آره امشب همه میان خونه ما
به هر حال دروغی بود که باعث می شد خیلی حال مرد میانسال گرفته نشود.
– آقا بفرمایین، یا علی
– مرسی
آقای بهرامی به شانس اعتقاد نداشت ولی به خودش قبولاند که وقتی کسی برای اینکه شاد به نظر برسد دروغ خوشمزه ای بگوید دیگر حق ندارد به خاطر تمام شدن پول عابر بانک در جمعه شب بربخت بد خود لعنت بفرستد.
بقیه عابر بانک های آن اطراف هم یا خراب بودند یا پول نداشتند این شد که آقای بهرامی به سمت خانه راه افتاد. از خیابان که رد می شد ماشین هایی که با دیدن خط عابر پیاده سرعت خود را زیاد می کردند تا مجبور نشوند برای عابری ترمز کنند کمی آقای بهرامی را عصبی کرد ولی خیلی زود به حالت عادی بازگشت وبه راه رفتن ادامه داد.
سر کوچه از سوپر یک بسته آب انار گرفت. در دل به خودش خندید« بالاخره باید یه چیزیش شبیه یلدا باشه» ولی به نظر نمی رسید که فروشنده متوجه طنز تلخ آب میوه شده باشد. فقط پرسید:
– سیگار نمی خوای؟
که آقای بهرامی گفت نه! به اندازه امشب دارم.
معمولا بسته سیگار را برای فردا می خرید ولی خوب، عابر بانک پول نداشت. به ذهن آقای بهرامی رسید که این مساله که یلدا آخر ماه است خیلی هم بی ربط به حقوق آخر ماه نیست. حد اقل کمرنگ بودن سور و سات مهمانی را می شد با آن توجیه کرد.
به خانه که رسید، دم در، سرایدار را دید که سرش را از اتاقش بیرون آورده بود. سرایدار پرسید:
– امشب مهمونین؟
– نه
– مهمون دارین؟
– نه
آقای بهرامی از خودش پرسید که «اصلا به سرایدار چه ربطی دارد. نگاه کن ببین اگه دزد یا یکی با یک جنده اومد تو زنگ بزن به پلیس.» سمت آسانسور رفت. خراب بود.از پله ها رفت بالا. «این آسانسور هم که روزی دوبار خراب میشه» البته خیلی قضاوت عادلانه ای نبود. حد اکثر دو هفته ای یکبار آسانسور خراب می شد.
خانه مرتب بود. آقای بهرامی مخصوصا خانه را برای یلدا مرتب کرده بود. خوبیش این بود که مهمانی که تمام می شد لازم نبود خانه را دوباره تمیز کند با خوشحالی گفت « یکی به نفع من!»
کم کم وقت آن بود که همه دور هم جمع شوند. کامپیوتر را خاموش کرد. تلویزیون را هم همین طور. همه چراغ ها را روشن کرد. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. بعضی از خانه های رو به رو چراغهایشان خاموش بود ولی بقیه معلوم بود مهمان دارند. البته خیلی هم معلوم نبود ولی آقای بهرامی ترجیح داد این طور فکر کند. بعد کمی به این مساله فکر کرد سال دیگر که شب یلدا یک روز عقب بیافتد شب جمعه ی چند نفر می سوزد.
رفت و سر میز نشست. به صندلی های خالی نگاه کرد. تازه سر شب بود و برای فال گرفتن هنوز بود. خواست سیگاری روشن کند. به ذهنش رسید که اگر در خانه با خانواده بود الان نمی شد سیگار کشید. خیلی مطمئن نبود که این طوری بهتر است یا نه به هر حال ترجیح داد که بعد از مراسم ،وقتی برای قدم زدن به بیرون می رود ،سیگاری بکشد.
دیگر داشت وقت آن می شد که فال بگیرد ولی باز صبر کرد. در شب های یلدایی که به یادش می آمد معمولا اگر کوچکترین حاضر مجلس نبود جزو کوچک ترین ها بود. جالب این بود که امشب هم که آقای بهرامی بزرگترین حاضر جمع بود باز هم آخرین کسی بود که فالش را می گرفت.
دیوان را باز کرد و ورقی زد. داشت سعی می کرد که فال های سال های قبلش یادش بیاید. همیشه فکر می کرد که فال گرفتن به معنی واقعی کار مسخره ای است ولی زیاد فال می گرفت. بعد سعی می کرد چیزهایی پیدا کند که عکس فال را ثابت کند. از این کار لذت می برد. بیشتربرایش جنبه تفنن داشت تا اثبات چیزی به خودش .
دو دل بود که فال بگیرد یا نه که زنگ خانه صدا خورد. سرایدار بود
– دیدم شما تنها هستین گفتم بیام برام یه فال بگیرین. من که سواد خوندن ندارم. مزاحم که نیستم؟
– نه بیا تو.
سرایدار داخل که شد میز خالی را دید
– شما مثل اینکه حال و حوصله مراسم شب یلدا رو ندارین!
آقای بهرامی در حالی که به آب انار اشاره می کرد گفت: پس این چیه؟
– این طوری که نمیشه من پایین انار و آجیل دارم. تازه هندونه هم خریدم. امشب یکی داشت حراج می کرد. بیچاره هندونه ها رو دستش مونده بود. من میرم بیارمشون.
– نه آقا زحمت نکش .
– نه بابا چه زحمتی! این طوری خالی که نمیشه
سرایدار رفت که وسایل را از پایین بیاورد. آقای بهرامی بعد از اینکه تصمیم گرفت فردا یک کاری به سرایدار بدهد که بعدش پولی کف دستش بگذارد به یادش آمد که باز هم آخرین نفری خواهد بود که فال خواهد گرفت.