ماجراهای آقای بهرامی 4

آن بار که آقای بهرامی در شبی طولانی تنها بود

آقای بهرامی در خیابان راه می رفت که وانتی را دید که کنار خیابون هندوانه می فروخت. فروشنده او را که دید داد زد

– آقاهندونه بدم؟ به شرط چاقو! مفته ها! حراجش کردم.

آقای بهرامی با لبخندی پیشنهاد او را رد کرد. با خودش فکر می کرد که« بیچاره توی این سرما واستاده، امشب که رد بشه هندونه ها رو دستش باد می کنه.» به هر حال توی این سرما هندوانه های به این بزرگی برای یک نفر زیاد بود. حتی آقای بهرامی با وجود اشتهای خوبی که داشت هم فکر نمی کرد بتواند تمام آن را بخورد. به خودش گفت «می مونه خراب میشه»

داشت در ذهن خود برنامه شب را تنظیم می کرد. دفعه اولی نبود که این شب را تنها به سر می برد. هر دفعه کاری برایش پیش می آمد که شب فقط ،خسته و کوفته در تخت خواب ، یک شعر حافظ را در ذهنش مرور می کرد و داستان بیژن و منیژه را برای خودش تعریف می کرد و قبل از اینکه به آخر داستان برسد خوابش می برد. آقای بهرامی به خودش قول داده بود امسال داستان را تا آخر برای خودش تعریف کند.

از کنار شیرینی فروشی رد شد. غلغله بود. بیشترشان زن بودند. آقای بهرامی خودش را دلداری داد که «مردها احتمالا خریدشان را زودتر می کنند» و در دل به خودش خندید. در پیاده رو کسی نبود. به ذهنش رسید که «تو این سرما کسی که ماشین نداره بهتره از خونه بیرون نیاد.» داشت می رفت سمت عابر بانک. مرد میانسالی مقابل دستگاه ایستاده بود

– آقا پول داره؟

– تا حالا که داشت! کس دیگه اومد بهش بگو خمیر تموم شده.

و پوزخندی زد

آقای بهرامی منتظر ایستاد. مرد میانسال پول را که گرفت گفت

– آقا میخوای شما بیا پول وردار، من بازم می خوام ولی میترسم تموم شه.

آقای بهرامی با لبخندی گفت:

– نه آقا وردار. منم با یکی دوبار کارم راه نمی افته.

با خود گفت« بیچاره حتما لازم داره شاید شب مهمون دارن»

– شما هم مثل اینکه مثل ما امشب کلی مهمون دارین؟

– آره امشب همه میان خونه ما

به هر حال دروغی بود که باعث می شد خیلی حال مرد میانسال گرفته نشود.

– آقا بفرمایین، یا علی

– مرسی

آقای بهرامی به شانس اعتقاد نداشت ولی به خودش قبولاند که وقتی کسی برای اینکه شاد به نظر برسد دروغ خوشمزه ای بگوید دیگر حق ندارد به خاطر تمام شدن پول عابر بانک در جمعه شب بربخت بد خود لعنت بفرستد.

بقیه عابر بانک های آن اطراف هم یا خراب بودند یا پول نداشتند این شد که آقای بهرامی به سمت خانه راه افتاد. از خیابان که رد می شد ماشین هایی که با دیدن خط عابر پیاده سرعت خود را زیاد می کردند تا مجبور نشوند برای عابری ترمز کنند کمی آقای بهرامی را عصبی کرد ولی خیلی زود به حالت عادی بازگشت وبه راه رفتن ادامه داد.

سر کوچه از سوپر یک بسته آب انار گرفت. در دل به خودش خندید« بالاخره باید یه چیزیش شبیه یلدا باشه» ولی به نظر نمی رسید که فروشنده متوجه طنز تلخ آب میوه شده باشد. فقط پرسید:

– سیگار نمی خوای؟

که آقای بهرامی گفت نه! به اندازه امشب دارم.

معمولا بسته سیگار را برای فردا می خرید ولی خوب، عابر بانک پول نداشت. به ذهن آقای بهرامی رسید که این مساله که یلدا آخر ماه است خیلی هم بی ربط به حقوق آخر ماه نیست. حد اقل کمرنگ بودن سور و سات مهمانی را می شد با آن توجیه کرد.

به خانه که رسید، دم در، سرایدار را دید که سرش را از اتاقش بیرون آورده بود. سرایدار پرسید:

– امشب مهمونین؟

– نه

– مهمون دارین؟

– نه

آقای بهرامی از خودش پرسید که «اصلا به سرایدار چه ربطی دارد. نگاه کن ببین اگه دزد یا یکی با یک جنده اومد تو زنگ بزن به پلیس.» سمت آسانسور رفت. خراب بود.از پله ها رفت بالا. «این آسانسور هم که روزی دوبار خراب میشه» البته خیلی قضاوت عادلانه ای نبود. حد اکثر دو هفته ای یکبار آسانسور خراب می شد.

خانه مرتب بود. آقای بهرامی مخصوصا خانه را برای یلدا مرتب کرده بود. خوبیش این بود که مهمانی که تمام می شد لازم نبود خانه را دوباره تمیز کند با خوشحالی گفت « یکی به نفع من!»

کم کم وقت آن بود که همه دور هم جمع شوند. کامپیوتر را خاموش کرد. تلویزیون را هم همین طور. همه چراغ ها را روشن کرد. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. بعضی از خانه های رو به رو چراغهایشان خاموش بود ولی بقیه معلوم بود مهمان دارند. البته خیلی هم معلوم نبود ولی آقای بهرامی ترجیح داد این طور فکر کند. بعد کمی به این مساله فکر کرد سال دیگر که شب یلدا یک روز عقب بیافتد شب جمعه ی چند نفر می سوزد.

رفت و سر میز نشست. به صندلی های خالی نگاه کرد. تازه سر شب بود و برای فال گرفتن هنوز بود. خواست سیگاری روشن کند. به ذهنش رسید که اگر در خانه با خانواده بود الان نمی شد سیگار کشید. خیلی مطمئن نبود که این طوری بهتر است یا نه به هر حال ترجیح داد که بعد از مراسم ،وقتی برای قدم زدن به بیرون می رود ،سیگاری بکشد.

دیگر داشت وقت آن می شد که فال بگیرد ولی باز صبر کرد. در شب های یلدایی که به یادش می آمد معمولا اگر کوچکترین حاضر مجلس نبود جزو کوچک ترین ها بود. جالب این بود که امشب هم که آقای بهرامی بزرگترین حاضر جمع بود باز هم آخرین کسی بود که فالش را می گرفت.

دیوان را باز کرد و ورقی زد. داشت سعی می کرد که فال های سال های قبلش یادش بیاید. همیشه فکر می کرد که فال گرفتن به معنی واقعی کار مسخره ای است ولی زیاد فال می گرفت. بعد سعی می کرد چیزهایی پیدا کند که عکس فال را ثابت کند. از این کار لذت می برد. بیشتربرایش جنبه تفنن داشت تا اثبات چیزی به خودش .

دو دل بود که فال بگیرد یا نه که زنگ خانه صدا خورد. سرایدار بود

– دیدم شما تنها هستین گفتم بیام برام یه فال بگیرین. من که سواد خوندن ندارم. مزاحم که نیستم؟

– نه بیا تو.

سرایدار داخل که شد میز خالی را دید

– شما مثل اینکه حال و حوصله مراسم شب یلدا رو ندارین!

آقای بهرامی در حالی که به آب انار اشاره می کرد گفت: پس این چیه؟

– این طوری که نمیشه من پایین انار و آجیل دارم. تازه هندونه هم خریدم. امشب یکی داشت حراج می کرد. بیچاره هندونه ها رو دستش مونده بود. من میرم بیارمشون.

– نه آقا زحمت نکش .

– نه بابا چه زحمتی! این طوری خالی که نمیشه

سرایدار رفت که وسایل را از پایین بیاورد. آقای بهرامی بعد از اینکه تصمیم گرفت فردا یک کاری به سرایدار بدهد که بعدش پولی کف دستش بگذارد به یادش آمد که باز هم آخرین نفری خواهد بود که فال خواهد گرفت.

ماجراهای آقای بهرامی 3

آن بار که آقای بهرامی در خیابان قدم می زد

نود و هشت، نود و نه، صد…

آقای بهرامی همینطور که داشت قدم هایش را می شمرد، سعی می کرد پایش را درست روی کاشی های زرد طرح روی پیاده رو بگذارد. با حساب او اگر گام اول روی ابتدای کاشی زرد اول و گام دوم روی ابتدای کاشی زرد سوم گذاشته شود، آنگاه همه قدم ها همیشه روی کاشی های زرد گذاشته می شدند.آقای بهرامی این طرح کاشی را می پسندید. یعنی فکر می کرد باید کف پیاده رو به گونه ای باشد که گام های متناوب روی کاشی های، متناظر برداشته شود.

صد و پنجاه و سه، صد و پنجاه و چهار، صدو پنجاه و پنج…

آقای بهرامی داشت فکر می کرد کسانی که این پله ها را روی پیاده رو می سازند، واقعا کوتاهی می کنند. چرا که همیشه مجبور بود با همان پایی که از پله اول بالا آمده بود، از پله های بعدی هم بالا برود. به این ترتیب یک پا همیشه فشار را تحمل می کرد. این بود که هر از گاهی آقای بهرامی بعد از مکثی، پای تکیه راعوض می کرد.

دویست و سیزده، دویست و چهارده، دویست و پانزده…

آقای بهرامی شیفته ی این دیوارهای کنار پیاده رو بود که پله وار و پشت سرهم، خود را با شیب سطح زمین هماهنگ می کردند. مخصوصا آنهایی که تقریبا طولی به مضرب فردی از تعداد گام های یک شخص داشتند، این طوری قاعده تعویض پا رعایت می شد، آن ها واقعا معرکه بودند.البته آقای بهرامی آگاه بود که طول گام ها، در افراد با قد متفاوت، متغیر است. با این وجود با گرفتن یک طول گام استاندارد می شد انتظار داشت که افرادی که قد خیلی کوتاه یا بلندی ندارند، بتوانند خود را با آن هماهنگ کنند.

سیصد و پنجاه و یک، سیصد و پنجاه و دو، سیصد و پنجاه و سه…

آقای بهرامی متوجه شد که در حین اینکه غرق درفکر شده بود، از حاشیه امن کاشی های زرد، دور شده و چیزی نمانده که پایش وارد کاشی های قرمز بشود. حتی بدتر از آن نزدیک بود پای آقای بهرامی بر روی حد فاصل دو کاشی زرد و قرمز فرود بیاید. این طوری واقعا بد بود. یعنی آقای بهرامی حاضر بود پایش را بر روی یک کاشی از رنگ دیگر بگذارد ( به هر حال بعضی وقت ها اجتناب ناپذیر بود مخصوصا این روزها که دیگر کسی برای این چیزها اهمیتی قایل نیست) ولی حتی فکر کردن به اینکه در یک زمان مشخص پای آقای بهرامی بر روی دو کاشی، ان هم کاشی های به این بزرگی باشد، او را از پا در می آورد.

پانصد هفتاد و هشت، پانصد و هفتاد و نه، پانصد و هشتاد…

بعضی خیابان ها از کاشی ریزی استفاده می کردند که از ته کفش آقای بهرامی کوچکتر بود.بعضی وقت ها شانس با آقای بهرامی یار بود و می شدچند کاشی ریز را با هم ادغام کرد و طرحی از روی آن در آورد و کار را ادامه داد. اما همیشه اوضاع این گونه نبود.هر روزی که می گذشت طرح ها بیشتر و بیشتر پراکنده می شدند. حتی بعضی وقت ها آقای بهرامی متوجه می شد که پیاده رویی را که با هزار زحمت طرحی برایش ساخته بود تغییر شکل یافته است. این روزها تقریبا راه رفتن در پیاده روها با خیال آسوده برای آقای بهرامی غیر ممکن شده بود.

هزار وصد و بیست و یک، هزار و صد و بیست و دو، هزار و صد و بیست و سه

آقای بهرامی فکر کرد که بهتر است رنگ کاشی را برای تنوع هم که شده تغییر دهد. البته این بیشتر به آن خاطر بود که با توجه به طرح کاشی ها فکر می کرد راه رفتن روی کاشی های قرمز راحت تر است. منتها برای آنکه شمارش اش به هم نخورد لحظه ای ایستاد. پای چپش را به سمت چپ کشید و به دنبال آن پای راستنش را. وقتی مطمئن شد که تنها در عرض حرکت کرده به راه رفتن ادامه داد.

هزار و هشتصد و بیست و شش، هزار و هشتصد و بیست و هفت، هزار و هشتصد و بیست و هشت…

آقای بهرامی فقط در خیابان از این کارها نمی کرد. تا جایی که یادش می آمد همیشه در خانه پدرش مقررات سخت عبور و مرور بر قرار بود: حاشیه های قالی ها، گل های قالی ها،سرامیک های بین قالیچه ها، فاصله از رادیاتور، تعداد پره های رادیاتور،سرامیک های کف آشپزخانه با آن طرح مزخرف که نصفش زیر کابینت پنهان شده بود، فاصله از تخت خواب ها، میز ها ، صندلی هاف کتابخانه ها، تلویزیون، آینه، سنگ دستشویی، … موکت های کف پله ها و گیره و میله های روی آن. تازه از همه بدتر آن بود که این قوانین ثابت باقی نمی ماند. کوچک ترین تغییرات در چیدمان خانه ایجاب می کرد که تمامی قوانین به روز شوند.همه این کار ها که انجام می شد تازه باید مواظب آدم ها می شد که فاصله استاندارد از آن ها رعایت شود و تازه به صورتی رفتار می کرد که احمق جلوه نکند.

دو هزار و صد و بیست وسه، دوهزار و صد و بیست و چهار، دوهزار و صد و بیست و پنج…

اگر تصور می کنید که کار به همین عبور و مرور ختم می شد سخت در اشتباه هستید.آفای بهرامی تعداد نخودچی های درون یک ظرف، تعداد هسته های خرما، تعداد تخمه هایی که در طول تماشای یک مسابقه می خورد، تعداد لیوان هایی که از یک بطری پر می شدند، تعداد قاشق هایی که که یک دیگ را خالی می کرد، طول ماکارونی، افزایش قطر برنج و خیلی چیزهای دیگر را گهگاه حساب می کرد.

دوهزار و هشتصد و هفتاد و هشت، دوهزار و هشتصد و هفتاد و نه، دوهزار هشتصد و هشتاد…

آقای بهرامی حس کرد که برای این قسمت باید خوب حواسش را جمع کند معمولا عددهایی که هفت و هشت زیادی در خود دارند با هم اشتباه می شوند. این بلا بارها سر آقای بهرامی آمده بود.

همین طور که آقای بهرامی راه می رفت متوجه شد که ساختمانی در حال ساخت تمام پیاده رو را اشغال کرده است. آقای بهرامی با رعایت احتیاط های لازم خود را به کنار خیابان رساند و شمارش را ادامه داد و پس از عبور از ساختمان به پیاده رو برگشت. اما متاسفانه به علت تعمیرات، کف پیاده رو کاشی نداشت.

آقای بهرامی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. حد اقل امید وار بود طرحی که برای این کاشی ها در نظر گرفته اند، مناسب باشد. به هر حال او با کاشی کاری نو موافق بود. هر بار که طرح ناقصی را روی پیاده رو می دید که قسمت های خالی آن آسفالت شده بود، دلش به درد می آمد. ولی به هر حال عبور از آن قسمت برای آقای بهرامی سخت بود. چاله های درون پیاده رو پر از آب شده بود و آقای بهرامی مجبور بود پیاپی مکث کند و خود را در عرض به چپ یا راست منتقل سازد.

سربار پنین عملیاتی آن قدر زیاد بود که آقای بهرامی تصمیم گرفت از روی جدول راه برود.جدول ها از معدود جاهایی بودند که حتی این روزها طرح کلاسیک خود را حفظ کرده بودند.کمی که آقای بهرامی روی جدول راه رفت متوجه شد که ادامه کار برای او غیر ممکن است. وجود خانه های خالی در جدول طول گام او را تغییر می داد و اقای بهرامی همواره مجبور بود با عملیات ذهنی طول این قدم های جدید را به قدم های استاندارد تبدیل کند. به علاوه معمولا روی پل های موجود ماشینی پارک کرده بود که آقای بهرامی را وادار به تغییر مسیر می کرد. این شد که آقای بهرامی از کنار خیابان به راه رفتن ادامه داد.

بعد از مدتی آقای بهرامی متوجه شد که کمی جلوتر در آن دست خیابان، پیاده رو قابل را رفتن بود، این شد که سرعت گام هایش را بیشتر کرد. وقتی که خواست از خیابان رد شود. ایستاد. نود درجه چرخید و شروع کرد به حرکت کردن که ناگهان با صدای بوق و ترمز وحشتناکی بر جای خود خشکید.

چرخید و چشمان وحشت زده راننده ای را دید که به او خیره شده بود. راننده گفت:

– اقا! مگه جونتو دوست نداری؟!؟!

آقای بهرامی با عصبانیت گفت:

– این خیابون یه طرفه ست

راننده در حالی که داشت ماشین را به حرکت در می آورد گفت:

– به هر حال مواظب باشید

و رفت.

سه هزار و هفتصد و هشتاد و نه؟! سه هزار و هشتصد و هفتاد و نه؟! سه هزار هفتصد و هشتاد و نه؟!…؟!…؟!

آقای بهرامی خیلی عصبانی بود. نه از دست راننده. شاید هم از دست راننده! به هر حال شمارش آقای بهرامی به هم خورده بود.

آقای بهرامی بدون هیچ قاعده ای به راه خود ادامه داد، ولی داشت فکر می کرد که دفعه بعد هر صد قدم را با مکانی علامت گذاری کن

ماجراهای آقای بهرامی 1

آن بار که آقای بهرامی تصمیم بزرگی گرفت

آقای بهرامی از اینکه همیشه در همه کارهایی که انجام می داد نا موفق بود خسته شده بود. این شد که یک روز تصمیم گرفت که اهدافش را طوری تنظیم کند که در آن ها موفق باشد. به این ترتیب تصمیم گرفت به جای ترک سیگار تلاش کند زیاد سیگار بکشد یا به جای منظم ورزش کردن اصلا ورزش نکند. هیچ وقت کتاب نخواند و احمق بماند، هیچ کاری انجام ندهد و همیشه نا منظم باشد.


این شد که از فردای آن روز آقای بهرامی شروع به کار کرد. روز اول هشتاد و نه نخ سیگ
ار کشید. آن قدر عرق خورد که وقتی به هوش آمد دیدی روی سرامیک سالن خانه بالا آورده. هیچ کتابی نخواند و سر کار نرفت. فقط دراز کشیده بود روی تختش.


هفته های اول با جدیت به کار خودش ادامه می داد. همه چیز خوب پیش می رفت. بعضی وقت ها می نشست و برنامه ریزی می کرد. می گفت «اگر تا جمعه این هفته همین طور ادامه بدهم درست می شود دو ماه دیگرمی شود آخر تابستان. تا آن موقع هم راحت به این کار ادامه می دهم. بعد یک سال و بعد…» طبق محاسبات اگر همه چیز خوب پیش می رفت باید حد اکثر تا پنج سال دیگر وزنش به دو برابر افزایش می یافت و دچار مشکلات تنفسی گوارشی و قلبی عروقی حاد می شد. هر وقت یکی از آشنایان در اثر حمله قلبی می مرد با خودش فکر می کرد که یعنی روزی می شود که او هم این گونه بمیرد. آن وقت همه دوستان و آشنایان می گفتند « بیچاره، این قدر بهش می گفتیم مراقب خودت باش ولی گوش نمی داد»


بعض وقت ها حتی فکر می کرد که ممکن است این کار بازتاب رسانه ای هم داشته باشد. تجسم می کرد که روزی در بی بی سی ، نه! بی بی سی نه! چون رسانه بی طرفی نبود، در یک رسانه معتبر اعلام می کنند که “آقای بهرامی در اثر نوشیدن بی رویه مشروبات الکلی و خوردن مقادیر معتنابه ای غذای چرب و کشیدن بیش از حد علف در گذشت”. حتی پزشکان خبره هم نمی توانستند تشخیص بدهند که دلیل مرگ کدام یک از موارد یاد شده بود. ممکن بود حتی از زندگی او فیلمی هم بسازند. البته می بایست این حق را برای خود محفوظ بدارد. این بود که همیشه فکر می کرد چه کسی را به عنوان وصی خود مشخص کند.


در پایان ماه اول آقای بهرامی مطمئن بود که حداکثر تا ده سال دیگر خواهد مرد. هر شب وقتی که سیاه مست روی تخت ولو شده بود و داشت سیگار می کشید شروع می کرد به رویا پردازی در مورد موفقیت هایی که به آن ها نایل می شد. به هوشمندی خودش افتخار می کرد. « به نظر من هر کسی باید با توجه به توانایی هایی که در خود می بیند اهدافی را برای خودش مشخص کند. درستی این اهداف به این بستگی دارد که فرد چقدر خودش را می شناسد» آقای بهرامی خوشحال بود که خودش را شناخته است.

هر وقت از کنار کتاب فروشی ای رد می شد سرش را بالا می انداخت و به خود اطمینان می داد که هرگز وسوسه نشود. دوستانش را که تلاش می کردند سیگار را ترک کنند یا به خاطر یک مورد کاری حرص و جوش می خوردند مسخره می کرد. هشت هفته دیگر تابستان به پایان می رسید.

یک روز بر حسب اتفاق یکی از دوستان قدیمی خود را دید. داشت می رفت فوتبال بازی کند. آقای بهرامی نمی خواست بازی کند ولی با اصرار فراوان دوست خود راضی شد به شرط اینکه فوتبال بازی نکند دوستش را همراهی کند. در میان راه هنگامی که سوار اتوبوس بودند دوست آقای بهرامی کتابی را از کیفش در آورد و شورع کرد به خواندن. آقای بهرامی که البته علاقه ای به موضوع کتاب نداشت تنها از سر کنجکاوی نام کتاب را پرسید. دوست آقای بهرامی نام کتاب و نویسنده را گفت و پرسید که آیا آقای بهرامی از آن نویسنده چیزی خوانده است یا نه. آقای بهرامی فروتنانه جواب داد که خیر. هر چند در واقع بسیاری از کتاب های آن نویسنده را خوانده بود، البته کتاب مذکور ا نخوانده بود، اما نمی خواست دیگر خود راعلاقه مند نشان دهد. به علاوه این کار او را مطمئن می کرد که علاقه ای حتی به بحث در چنین زمینه ای ندارد.

به سالن ورزشی که رسیدند آقای بهرامی متوجه شد که عده ای از دوستان قدیمی هم در آنجا هستند. در پاسخ به اصرار فراوان دوست های قدیمی آقای بهرامی به طور جامع برایشان توضیح داد که چرا دیگر فوتبال باز نمی کند. اگرچه با تمسخر دوستان خود مواجه شد ولی در دل به آن ها پاسخ داد که « خواهیم دید چه کسی شایسته تمسخر است» در پایان آن روز اگر چه بازی نکرد ولی به دوستان قول داد باز هم برای دیدن آن ها به سالن خواهد آمد.


در دفعات بعدی که آقای بهرامی به سالن می رفت بعضی وقت ها پیش می آمد که توپ فوتبال بچه ها از زمین خارج می شد و کنار آقای بهرامی می ایستاد. آقای بهرامی هم علی رقم میل باطنی آن را به سمت بچه ها پرتاب می کرد و به خود می قبولاند که این کار را برای تفریح خودش انجام نمی دهد. در اوقات بی کاری پیش می آمد که بحث هایی در مورد شخصیت هایی از یک کتاب پیش می مد. آقای بهرامی معمولا در این بحث ها شرکت نمی کرد ولی بعضی وقت ها از نظرات احمقانه بعضی ها عصبی می شد. برایش جالب بود چرا کسی حق طرف را کف دستش نمی گذارد.

یک روز دوستان آقای بهرامی قرار یک مسابقه را با عده دیگری از اعضای سابن ورزشی گذاشتند. روز مسابقه آقای بهرامی هم برای تماشا آمده بود.. اما یکی از دوستان در ساعت مقرر حاضر نشد. آقای بهرامی ابتدا از جایگزین شدن خود با او خودداری کرد اما وقتی کری خوانی های طرف مقابل برای دوستانش را شنید بااین توجیه که برای کمک به دوستان می توان استثنا قایل شد وارد بازی شد.

نیاز به توضیح نیست که با وضعیت جسمانی آقای بهرامی عدم شرکت او در بازی بهتر از حضور او بود. این گونه شد که آن ها آن روز شکست سختی متحمل شدند. آقای بهرامی که فکر می کرد این تقصیر این شکست بر گردن اوست در جواب کری های تیم مقابل قرار یک مسابقه را برای یک ماه بعد گذاشت. در طول این یک ماه آقای بهرامی سعی کرد آمادگی لازم را برای شرکت در مسابقه به دست آورد. روز مسابقه فرا رسید و تیم آقای بهرامی با درخشش او شکست قبلی را به شدت تلافی کردند.


بعد از بازی هنگامی که همه دور هم جمع شده بودند آقای بهرامی به خود جرات داد و نظر خود را در مورد نقد احمقانه یکی از دوستان در مورد شخصیت یک رمان رک و راست به او گفت. بحث بالا گرفت و در آخر دوست وی جواب داد که چگونه می توان بدون خواندن رمان در مورد آن نظر داد. آقای بهرامی که از خشم بر افروخته شده بود گفت « مطمئن باش من در هیچ موردی بدون مطالعه نظر نمی دهم.» یک روز به پایان تابستان باقی مانده بود