Tag: پارسی
ماجراهای آقای بهرامی 8
آن بار که ماجرای اسرار آمیزی برای آقای بهرامی روی داد
ماجرا دقیقا آغاز مشخصی نداشت. اما مدتی که گذشت کم کم دوستان آقای بهرامی متوجه غیبت او شدند. ابتدا از بی پاسخ ماندن پیامک ها و زنگ ها، که تعبیر به پیچاندن می شد، شروع شد تا اینکه کم کم نگرانی ها آغاز شد. اوج نگرانی زمانی بود که جمعی از دوستان تصمیم گرفه بودند سرزده به خانه آقای بهرامی بروند. کسی در منزل نبود، یعنی احتمالا کسی نبود چرا که چراغی در خانه روشن بود. اما این واقعیت که چراغ روزهای بعد هم ، حتی در روز، روشن مانده بود این حس را تقویت می کرد که حتما اتفاقی افتداه است.
حقیقت این بود که دوستان آقای بهرامی نشانی ای از بستگان آقای بهرامی نداشتند و بستگان آقای بهرامی حدس می زدند که او با دوستانش است. شاید این راهکاری بود که آقای بهرامی اتخاذ مرده بود تا درصدی از نگرانی ها بکاهد. به هر حال آستانه تحمل دوستان و بستگان آقای بهرامی به قدری بالا بود که قبل از اینکه کار به گزارش به کلانتری بکشد سر و کله آقای بهرامی پیدا شود. آقای بهرامی برگشته بود، اما این آقای بهرامی آن آقای بهرامی نبود.
البته نمی شد اسمش را بازگشت آقای بهرامی نامید چرا که او را در خانه اش پیدا کرده بودند. سرایدار یادش نمی آمد که آقای بهرامی را در حال وارد شدن به خانه دیده باشد اما اولین کسی که آقای بهرامی را پس از این ماجرا دیده بود، سر و وضع نا مرتب آقای بهرامی، صورت اصلاح نکرده، لباس چروک و پیشانی عرق کرده آقای بهرامی را خوب به خاطر داشت.
به هر حال وضع آقای بهرامی آن قدر خوب نبود که از او پرسیده شود چه اتفاقی افتاده است. این را دوست آقای بهرامی وقتی فهمید که جواب آقای بهرامی به پرسش در مورد شرح ماجرا، ناله دردناکی بود که معلوم نبود از آدمی خسته به گوش می رسد یا آدمی گرسنه یا حتی آدمی زخمی.
اولین اقدامی که صورت گرفت تهیه غذایی برای آقای بهرامی بود. پس از صرف غذا آقای بهرامی که جان تازه ای گرفته بود، بدون گفتن هیچ حرفی به حمام رفت و اصلاح کرد و لباس تمزی به تن کرد و پس از تشکر از دوستش به او اعلام کرد که باید برای کاری به بیرون برود. وقتی دوست آقای بهرامی از او پرسید که در این مدت چه می کرده، آقای بهرامی با لحنی آمیخته به ترس پاسخ داد که مساله مهمی نبوده است. و سپس به نوعی با بی ادبی دوستش را تا در خروجی همراهی کرد.
شب همان روز دوستان به خانه آقای بهرامی آمدند تا با او دیدار کنند. پاسخ های آقای بهرامی به پرسش های دوستان آن قدر درهم ، محافظه کارانه، متناقض و عصبی بود که دوستان حتی نتوانستند بفهمند که در این مدت آقای بهرامی در خانه بوده یا بیرون. عده ای به این نتیجه رسیده بودند که آقای بهرامی در خانه تنها بوده است. عده ای معتقد بودند شخصی به ملاقات آقای بهرامی آمده است. برخی مطمئن بودند که آقای بهرامی این مدت را خارج از خانه به سر برده است و بقیه کمابیش تلفیقی از این موارد را مطرحمی کردند. حتی عده ای اصل ماجرا را انکار می کردند.
اما مهتر از اینکه چه اتفاقی برای آقای بهرامی افتاده بود، این بود که آقای بهرامی خلقیات ثابت خود را از دست داده بود. بعضی وقت ها بی خود می ترسید. گاهی بلند قهقهه می زد و گاه می گریست. در جمع ساکت تر از همیشه بود و خجالتی شده بود. برخوردهایش با دوستان عصبی شده بود می شود گفت دیگر کسی رفتارهای قابل پیش بینی آقای بهرامی را از او نمی دید.
مدتی طول کشید تا آقای بهرامی کمابیش به حالت ثابتی برگردد که بی اندازه شبیه به حالت او قبل این ماجرا شبیه بود با این همه هنوز خیلی ها اعتقاد داشتند که این ماجرا تاثیر عمیقی بر آقای بهرامی گذاشته است. یکی از دوستان اعتقاد داشت که ترسی عمیق از چیزی ناشناس در وجود آقای بهرامی رخنه کرده است. دیگری او را به شدت نا امید توصیف می کرد. یکی از نزدیک ترین دوستان آقای بهرامی حالاتی از شرمندگی و احساس گناه عمیق در او دیده بود. بی خیالی، تنبلی، عدم مسئولیت پذیری و بسیاری دیگر از خلقیات منفی دیگری که در وجود هر کسی تا حدودی پیدا می شود، هر یک در نظر یکی از دوستان در آقای بهرامی برجسته تر شده بود.
در مجموع از برایند این نظرات می شد گفت آقای بهرامی تغییر مشهودی نکرده بود. اما یک جمله که آقای بهرامی بعدها در مورد این ماجرا گفت باعث شد که هیچ وقت کسی با اطمینان در این رابطه اظهار نظر نکند. آقای بهرامی گفته بود « شاید شرح بعضی ماجراها بهتر باشد برای همیشه در دل فرد پنهان بماند»
ماجراهای آقای بهرامی 7
آن بار که آقای بهرامی به خانه می رفت
اینکه هر بار آقای بهرامی به خانه می رفت به جای زدن زنگ با کلید در را باز می کرد نشانه ای بود از اینکه آقای بهرامی تنها زندگی می کردد. این را همه می دانستند اما این که آقای بهرامی تنها بود یا نه را نمی شد با اطمینان در موردش صحبت کرد. اگر تنهایی را گذراندن زمان بدون حضور دیگران بدانیم، به این معنی آقای بهرامی تنها نبود. حتی شاید بیش از حد وقت خود را با دیگران می گذراند . اگر خو گرفتن با تنهایی را شرط لازم و کافی برای تنها بودن در نظر بگیریم باز هم نمی توان در مورد آقای بهرامی نظری داد. اینکه آیا فردی از تنها بودن لذت می برد یا از آن بیزار است را معیاری بگیریم برای اندازه گیری تنهایی فرد در این مورد حتی آقای بهرامی نیز نمی توانست در مورد خود قضاوت کند. اما یک چیز را همه می دانستند. آقای بهرامی هر از گاهی به سرش می زد. این بود که نمی شد با قاطعیت در مورد آقای بهرامی نظری داد چرا که حتی خود او نیز در این مورد موضع مشخصی نداشت.
ماجرا از همین جا آغاز شد. یک روز آقای بهرامی، شب که به خانه می رفت از توی خیابان متوجه شد که چراغی در خانه اش روشن است. آقای بهرامی عادت روشن گذاشتن چراغ برای اینکه دزد به خانه نزند را سال ها پیش کنار گذاشته بود، عادتی که آقای بهرامی از بچگی از آن نفرت داشت اما اکیدا توصیه می شد که این کار را بکند و به عادتی تبدیل شده بودو با این همه پیش می آمد که هنگام بیرون آمدن از خانه بعد از پوشیدن کفش متوجه روشن بودن چراغی شود با همین توجیه حس تنبلی درآوردن و باز پوشیدن کفش را در خودش توجیه می کرد و تمام ملاحظات عقلی و وجدانی را هم احتمالا با اولین تفی که توی جو می انداخت از خود خارج می کرد. اما آن شب آقای بهرامی هرچقدر فکر کرد یادش نیامد که موقع بیرون رفتن چراغی را روشن گذاشته باشد.
این بود که آقاای بهرامی به فکر افتاد شاید مهمانی داشته باشد. سعی کرد از بیرون سایه هایی را ببیند که در صورت حضور کسی در خانه باید از بیرون مشخص می شد. اما هر چه سعی کرد کسی را ندید. دم در ایستاد و دودل بود که با کلید داخل برود و مهمان ناخوانده را غافل گیر کند، کلکی که به هر حال عملی نبود چرا که در آپارتمان باید از داخل باز می شد، و یا اینکه اصلا به روی خود نیاورد و زنگ در را بزند. یک لحظه به ذهنش رسید که نکند واقعا مهمانی را دعوت کرده و از یاد برده است، هر چند که احتمال کمی داشت مهمانی را دعوت کرده باشد که کلید داشته باشد و از یاد هم برده باشد. شاید هنگام رفتن در را باز گذاشته بود. به هر حال آقای بهرامی تصمیم گرفت با این فرض که مهمانی را دعوت کرده عمل کند تا در صورت درست بودن این فرض، کمتر دچار شرمندگی شود. برای محکم کاری رفت واز از سوپر سر کوچه نیز خرید کرد تا مهمان با دیدن آقای بهرام با دست پر لحظه ای هم به فکر این نباشد که شاید آقای بهرامی آمدن او را از یاد برده است.
آقای بهرامی زنگ را که زد در این فکر بود که زیرسیگاری را هنگام رفتن خالی کرده است یا نه. حتی آقای بهرامی هم لازم بود بعضی کارها را پنهان کند. مدتی گذشت تا آقای بهرامی به خود بیاید و بفهمد که کسی جواب نداده. دوباره زنگ زد. مدتی منتظر ماند. دوباره زنگ زد. دوباره و دوباره. زنگ زدن های آقای بهرامی رفته رفته عصبی می شد. آقای بهرامی نمی فهمید چرا کسی به او جواب نمی دهد. بعد از مدتی به ین فکر افتاد که شاید مهمان از خانه بیرون رفته و از یاد برده چراغ را خاموش سازد. شاید با دیدن یخچال خالی به خرید رفته. ولی آقای بهرامی به آشنایی بر سر راه سوپر برنخورده بود. شاید به سوپر دیگری رفته بود.
آقای بهرامی با عجله سری به سوپرهای اطراف زد ولی آشنایی به چشمش نخورد. هر از گاهی به خانه بر می گشت و زنگ در را می زد اما جوابی نمی شنید. به ذهنش رسید شاید مهمان برای قدم زدن به پارک نزدیک منزل آقای بهرامی رفته است. آقای بهرامی به سمت پارک به راه افتاد . یک لحظه خواست برگردد و خریدهایش را داخل خانه بگذارد اما حس کنجکاوی اش، اینکه مهمان کجا می توانسته رفته باشد، مانع این کار شد. به پارک که رسید تما آن را با دقت زیر پا گذاشت. در چهره تک تک حاضران در پارک دقت کرد اما چهره آشنایی ندید.
آقای بهرامی مستاصل شده بود. عین دیوانه ها در خیابان های بالا و پایین می رفت و در تاریکی سعی می کرد قیافه های رهگذران را از لابه لای لباس های پیچیده شده شان به یاد آورد. هیچ کدام آشنا نبودند. به خیابان اصلی رفت. از پلی که از روی اتوبان می گذشت عبور کرد و به سمت میدان اصلی به راه افتاد. آشنایی نمی دید. ساعت ها و ساعت ها به این طرف و آن طرف می رفت و بعد با عجله خودش را به خانه می رساند شاید که مهمان برگشته باشد. زنگ می زد اما جوابی نمی شنید. به ذهنش رسید به کلانتری خبر دهد اما قبل از اینکه به احمقانه بودن این فکرش پی ببرد خودش را جلوی بیمارستانی دید که ناخود آگاه به سمت آن حرکت کرده بود.
یک لحظه دودل بود اما پیش رفت واز نگهبان پرسید که آیا آن شب یک بیمار اورژانسی یا تصادفی به آنجا برده بودند یا نه. پاسخ منفی که شنید خیالش اندکی راحت شد. داشت دیر وقت می شد. دیگر مهمان آقای بهرامی هر جا که رفته بود باید به خانه آقای بهرامی بر می گشت.
آقای بهرامی جستجو را بی فایده دید و به منزل برگشت. خرید ها را داخل یخچال گداشت. زیر سیگاری را خالی کرد و شست. به دور برش نگاهی کرد. خانه کمی نامرتب بود. آقای بهرامی دست به کار شد. شام درست کرد، البته دیگر برای شام دیر بود. ظرف های داخل ظرفشویی را شست. همه جا را جارو زد. به خاطر سر وصدای جاروبرقی در آن وقت شب اندکی عذاب وجدان داشت اما همسایه ها حتما به آقای بهرامی که آن شب مهمان داشت اشکالی وارد نمی کردند. حتی گردگیری هم کردو در حین همه ی این کارها نگاهش به عقربه های ساعت بود که بی توقف در پی هم حرکت می کردند. داشت دیر می شد. آقای بهرامی دلشوره داشت.
شب از نیمه که گذشته بود آقای بهرامی تقریبا از برگشتن مهمان نا امید شده بود. کتابی به دست گرفت و ورقی زد اما حسی برای کتاب خواندن نداشت. پشت کامپیوتر نشست و در اینترنت گشت و گذاری کرد. در یکی از سایت های خبری اتفاقا چشمش به خبری افتاد در مورد آمار میانگین تصادفات و مرگ و میر روزانه. آقای بهرامی داشت فکر می کرد کدامیک از این متوفیان ممکن است مهمانی باشد که آقای بهرامی انتظارش را می کشید
ماجراهای آقای بهرامی 6
آن بار که آقای بهرامی رازی را در سینه ی خود پنهان کرده بود
آقای بهرامی هیچ وقت با زیب شلوار میانه ی خوبی نداشت. گذشته از حوادث دلخراشی که ممکن است برای هر کسی که شلوار بدون زیر پوش پوشیدن را امتحان کرده اتفاق بیافتد، آقای بهرامی برای این بی علاقگی دلایل دیگری هم داشت. شاید مهم ترین دلیل این بود که بر عکس شلوارهای دکمه دار که حتی با از کار افتادن یکی دو دکمه وظیفه ی خود را کمابیش به انجام می رسانند شلوار زیپ دار سیستمی با تحمل پذیری خطای پایین بود. یا کار می کرد یا با کوچکترین اشکال کارایی خود را به کل از دست می داد. این بود که آقای بهرامی در انتخاب شلوارهایش بسیار دقت می کرد.با این حال گاه گاه پیش می آمد که جز پوشیدن شلوارهای زیپ دار راه دیگری برای او باقی نماند.
ماجرا از آنجا شروع شد که یک روز آقای بهرامی خود را برای روز پر مشغله ای آماده می کرد. صبح اول وقت بیدار شده بود و پس از حمام و اصلاح به دنبال یک دست لباس مناسب در کمد خود بود. یک روز پر مشغله؛ ملاقات های کاری و غیر کاری، شخصی و دوستانه، و…و… . آقای بهرامی به مغز خود فشار می آورد که چه لباسی را انتخاب کند که گذشته از مناسب بودن و تناسب رنگ نه زیاد کثیف باشد و نه خیلی چروک. و البته و صد البته آقای بهرامی چاره ای نداشت جز اینکه شلوار زیپ داری را انتخاب کند که ته کمد از گزند گرد و غبار شهر و چین و چروک ناشی از خوابیدن با لباس در امان مانده بود.
قرار ملاقات اول آقای بهرامی در یکی از میادین شلوغ شهربود. طبق عادت آقای بهرامی یک ربع زودتر سر قرار حاضر بود به این امید که طرف مقابل هم کمی زودتر سر برسد و کار سریع تمام شود. می دانید که روز پر مشغله ای بود. سر قرار آقای بهرامی با خود فکر کرد خوب است که این زمان تلف شده تا آمدن طرف را با کشیدن اولین سیگار روز پر بار کند. سیگاری آتش زد و با آرامش خاصی به تماشای عبور و مرور رهگذران اول وقت در یک میدان شلوغ در یک صبح نسبتا سرد پاییزی ایستاد.
سیگار به نیمه نرسیده بود که حسی آشنا آقای بهرامی را در بر گرفت. همان حسی که معمولا در اثر کشیدن سیگار اول صبح به او ، و خیلی های دیگر که اول صبح سیگار کشیده اند، دست می داد. آقای بهرامی باید به دستشویی می رفت. البته جای نگرانی نداشت چرا که آن میدان شلوغ مورد نظر بر عکس بسیاری از میدان های شلوغ دیگر مجهز به سرویس بهداشتی عمومی مدرنی شده بود که خبر تاسیس آن را آقای بهرامی مانند خیلی های دیگر در روزنامه خوانده بود.
پیدا کردن محل مورد نظر کار سختی نبود. اولین کسی که می گذشت ساختمان نوسازی را به او نشان داد که در آنجا آقای بهرامی می توانست به هدف خود برسد. قصد شرح این قسمت ماجرا را ندارم اما این را باید بدانید که آقای بهرامی پس از بهره مند شدن از نعمت قضای حاجت هنگام بالا کشیدن زیپ شلوار با چه حقیقت تلخی مواجه شده بود. زیپ شلوار آقای بهرامی از کار افتاده بود.
آقای بهرامی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. خوشبختانه در آن روز آقای بهرامی ترجیح داده بود کشبافت بلندی را به تن کند. امکان نداشت کسی بدون اینکه برای مدت طولانی به “آن قسمت” نگاه کند ،تا شاید برای لحظه ای کشبافت به کناری رود و این راز دردناک بر ملا شود، متوجه باز بودن زیپ شلوار می شد. حتی آقای بهرامی هم، با اعتماد به نفس بالایی که داشت، احتمال نمی داد کسی با این دقت و به این قصد، یا هر قصد دیگری، به “آن قسمت” خیره شود. این بود که دوباره شروع کرد به حبس کردن نفس خود، یادم رفت بگویم که معمولا آقای بهرامی در سرویس های بهداشتی عمومی نفس خود را حبس می کرد ولی این دغدغه ی آنی باعث شده بود برای لحظاتی آقای بهرامی از قانون خود پیروی نکند.
آقای بهرامی به سر قرار خود برگشت. یکی دو دقیقه دیر شده و بود طرف سر قرار حاضر. آقای بهرامی را که دید به ساعت خود نگاهی کرد و شروع کرد به صحبت با آقای بهرامی. هنگام خدا حافظی پس از اینکه بسته ای را تحویل آقای بهرامی داد به گفت که برای انجام کار روی او حساب می کند. در مقابل آقای بهرامی به این فکر می کرد چطور می شود روی کسی که زیب شلوارش باز است حساب کرد.با این حال آقای بهرامی به او اطمینان لازم را داد.
ملاقات بعدی آقای بهرامی با مدیر یک شرکت بازاریابی بود که برای انجام تحقیقاتی از آقای بهرامی دعوت به عمل آورده بود. هر چند آقای بهرامی مطمئن بود که کسی متوجه زیب شلوار او نخواهد شد با این حال ترجیح می داد به خانه برگردد و شلوارش را عوض کند ولی با احتساب ترافیک صبحگاهی، رفتن به خانه، که در جهت دیگری بود، باعث می شد که حداقل نیم ساعت دیر سرقرار حاضر شود. بنابراین آقای بهرامی با عذاب وجدان به راه افتاد،در حالی که به سمت نگاه تک تک رهگذران توجه می کرد که مبادا پی به رازی ببرند که او پنهانش کرده بود.
خوشبختانه این بار آقای بهرامی سر وقت به قرار رسید. منشی او را به اتاقی راهنمایی کرد که تا زمانی که “جلسه ی آقای مدیر تمام شود” منتظر بماند. آقای بهرامی از این خوشحال بود که می توانست چند دقیقه ای با خود تنها باشد.. سعی می کرد هر از گاهی نگاهی به “آن قسمت” بیاندازد تا ببیند هر چند وقت یک بار لازم است محض احتیاط هم که شده کشبافت را به پایین بکشد. نتیجه موفقیت آمیز بود. تقریبا نیازی به این کار نبود. با وجود این آقای بهرامی حس می کرد ممکن است توجه هر کسی ناخود آگاه به “آن قسمت” جلب شود و از بخت بد در همان لحظه، همان احتمال ضعیف به وقوع بپیوندد و راز آقای بهرامی آشکار شود.
آبدارچی وارد سالن شد و یک فنجان چایی روی میز گذاشت و با لبخندی به آقای بهرامی نگاه کرد. آقای بهرامی بعد از تشکر با خود فکر کرد حتما آبدارچی متوجه قضیه شده است. به صورت آبدارچی، نوع خنده و طرز نگاه او دقت کرد. نه! بیشتر یک نگاه دوستانه بود تا نگاهی تمسخر آمیز یا نگاهی که بگوید”فهمیدم کلک” یا ” خر خودتی” یا ” اینکه تابلوه!”. به هرحال آقای بهرامی خوشحال شد که حتی در این وضعیت توانسته بود نگاه دوستانه ی یک آبدارچی را بدست بیاورد.
وقتی آقای مدیر آقای بهرامی را به داخل پذیرفت و در پشت میز رو در روی هم قرار گرفتند خیال آقای بهرامی بابت “آن قسمت” تقریبا راحت بود. با این وجود مدام این سوال را از خود می پرسید که آیا آقای مدیر در صورت اطلاع از راز آقای بهرامی باز هم با همان روی باز و خنده ای بر لب با او برخورد می کرد یا خیر.
یکی دوبار که منشی به داخل دفتر رفت و آمد داشت آقای بهرامی نگاهش را به او می دوخت. شکش برداشته بود که شاید در برخورد اول پی به راز او برده باشد. آقای بهرامی علاوه بر اعتقاد به هوشمندی زنان در برخی امور نا معمول، تا حدی هم از آنان می ترسید. البته منشی هیچ اعتنایی به آقای بهرامی نداشت اما همین بی اعتنایی آقای بهرامی را در شک خود استوار تر می ساخت. فکر می کرد “شاید این هم از زرنگی اش است” یا ” شاید می خواهد بعد از رفتن من مدیر را در جریان بگذارد” یا ” حتم دارم که در گوشی به مدیر در مورد من می گفت” .
یک لحظه به ذهن آقای بهرامی رسید که مدیر هم در جریان کار قرار گرفته است. ترسید که او را با حقیقت رودر رو سازد. عرق بر پیشانی آقای بهرامی نشسته بود. در قسمتی از صحبت ها مدیر از لزوم صداقت در طول این همکاری سخن می گفت. از اینکه چگونه گاهی عدم صداقت در اموری که شاید بی ربط یا بی ارزش جلوه کند، همکاری را به بن بست می کشاند. آقای بهرامی دیگر داشت متقاعد می شد که مدیر در جریان است. یک آن تصمیم گرفت که اعتراف کند با صدای بلند فریاد بزند که “بله! زیپ شلوار من خراب است، اما باور بفرمایید بنده بی تقصیرم“.
در همین لحظه بود که آبدارچی بار دیگر وارد شد و دو فنجان چایی بر روی میز گذاشت و لبخندی حواله ی آقای بهرامی کرد. آقای بهرامی بار دیگر اعتماد به نفس خود را بدست آورد و شروع کرد با مدیر در مورد تجربیات خود از صداقت در کار صحبت کردن. در آخر جلسه هنگامی که مدیر چشم انداز همکاری را مثبت توصیف کرد، آقای بهرامی نفس راحتی کشید.
از اتاق که خارج شد سریع به سمت در خروجی راه افتاد و زیر لب با منشی خداحافظی کرد. هنوز از در بیرون نرفته بود که منشی او را صدا زد. آقای بهرامی در جای خود خشکید. “یعنی می خواهد بگوید که می داند؟” برگشت که بگوید” بله!بله! خودم متوجه شدم دارم می روم شلوارم را عوض کنم!” اما دید که منشی با یک بسته به دست به او اشاره می کند که بسته را جا گذاشته است.
از شرکت که بیرون آمد تقریبا ظهر شده بود. آقای بهرامی تصمیم داشت آن روز نهار را بیرون بخورد.به هر حال روز پر مشغله ای بود. تصمیم گرفت برای نهار زیاد وقت تلف نکند. یک غذای سرپایی بخورد و سریع به خانه برود تا شلوارش را عوض کند.شروع کرد در خیابان راه رفتن به امید این که یک رستوران گذری پیدا کند. در خیابان که راه می رفت نا خود آگاه به “آن قسمت” رهگذرها نگاهی می انداخت تا ببیند به طور عمومی تشخیص باز یا بسته بودن زیپ شلوار آن ها امکان پذیر است یا خیر. پاسخ سوال منفی بود. آقای بهرامی با خود فکر کرد”چه کسی می داند زیپ شلوار چند نفر از این ها باز است!”
آقای بهرامی ترجیح داد نهار را سر پا بخورد. تنها، در گوشه ای از خیابان. در حقیقت صندلی های بلند ساندویچی “آن قسمت” را بیشتر در معرض نمایش قرار می داد. تنها، در گوشه ی خیابان در حالی که به دور و بر خود نگاه می کرد آقای بهرامی با خود آرزو کرد که ای کاش می توانست این راز را با یک نفر، فقط یک نفر، در میان بگذارد. مشکل اینجا بود که در خیابانی به آن شلوغی پیدا کردن یک آشنا در آن گوشه شهر دور از انتظار بود.
هر چند دور از انتظار، ولی آقای بهرامی تعجب نکرد وقتی صدایی آشنا، یک آشنایی دور که یادش نمی آمد این لحن را از کجا به خاطر می آورد، او را به نام صدا زد. یک دوست قدیمی که سال ها بود او را ندیده بود. آنجا در آن شهر در آن موقع روز. آقای بهرامی متقاعد شده بود که این تصادف در واقع راستی آزمایی میل او بود برای اعتراف سر درون خود. مکالمه ای کوتاه که در آن قرار شد “حتما در آن یکی دو روز همدیگر را ببینند و مفصل با هم صحبت کنند” کافی نبود که آقای بهرامی به خود بقبولاند که این دوست قدیمی همان کسی است که اقای بهرامی باید نزد او اعتراف می کرد.
دوست آقای بهرامی که رفت، آقای بهرامی همانجا سیگاری روشن کرد و به فکر فرو رفت، این سیگار لعنتی، همه این بلا ها را از چشم یک سیگار کشیدن بی موقع می دانست ولی بعد به ذهنش رسید که در واقع تقصیر را باید به گردن بقیه ی شلوارها انداخت که در آن روز خاص همگی در حرکتی هماهنگ یا کثیف و یا چروک شده بودند. آقای بهرامی مخترع، تولید کنندگان و مصرف کنندگان انواع زیپ را هم مقصر می دانست. آقای بهرامی وقتی به خود آمد که دیگر برای رفتن به خانه و عوض کردن شلوار دیر شده بود.
آقای بهرامی یکی پس از دیگری ملاقات های خود را انجام می داد و هر بار ترس از بر ملا شدنراز در او شدت می گرفت و هر بار شک می کرد که کسی پی به راز او برده و هر بار تا مرز اعتراف پیش می رفت و هر بار به دلیلی از این کار منصرف می شد و سر انجام هر بار بیشتر از پیش احساس می کرد نیاز دارد راز خود را با کسی در میان بگذارد.
در این میان در فاصله ی بین ملاقات ها در حین راه رفتن در خیابان ، کم کم توجه آقای بهرامی از “سمت نگاه رهگذران” به سمت “آن قسمت” از رهگذران معطوف شد. آقای بهرامی مطمین شده بود همه، و یا تقریبا همه، به راحتی می توانند چنین رازی را پنهان کنند.
کم کم آقای بهرامی نسبت به همه احساس بی اطمینانی می کرد. پس از گفتگو با یک فروشنده ی خانم به ذهنش رسید که زن ها چه راحت می توانند این نوع راز را در “آن قسمت” زیر مانتو پنهان کنند. در اداره ی پست اعتماد به نفس کارمندی که کشبافت مشابهی را در شلوارش انداخته بود، با وجود منظره ی بصری مزخرفی که ایجاد کرده بود، تحسین آقای بهرامی را برانگیخت . ابتکار رفتگران شهرداری با آن روپوش های بلندشان آقای بهرامی را به وجد آورد. پلیس ها با لباس رسمی زیاد قادر به مخفی کردن چنین رازی نبودند. مردان بیشتر از زنان در خطر افشای رازشان بودند در حالی کمتر کسی به کشف راز آنها علاقه نشان می داد و در مقابل این زنان بودند که با وجود احتمال پایین کشف رازشان بیشتر مورد توجه بودند.کم کم آقای بهرامی با معیار خاصی که به دست آورده بود رهگذر ها را طبقه بندی می کرد. “این یکی صد امتیاز.” “نه این رد شد.” “این یکی قابل اعتماد نیست.” “این رو ببین! واقعا که!” “این بابا فکر می کنه خیلی زرنگه” …
با وجود سرخوشی آقای بهرامی از دست یافتن به چنین معیاری، نیاز او به درد دل با کسی دیگر در او باقی مانده بود. هر چقدر از عدم افشای راز مطمئن تر می شد بیشتر احساس گناه می کرد. با هر ملاقات، با هر گفتگو و حتی با عبور هر رهگذر احساس می کرد بیشتر و بیشتر در این منجلاب فرو می رود. خودش را سرزنش می کرد. سعی می کرد خودش را توجیه کند و می دانست این تلاش بیش از حد برای توجیه خود، در واقع ناشی از احساس گناه عمیق درونی او بود.
یک بار که دم در خانه یکی از دوستان دعوت همسر دوستش را برای ورود به خانه رد کرد، احساس تنهایی به او دست داد. ترس افشای این راز قوی تر از میل به اعتراف بود. احساس می کرد تنهاتر و تنهاتر می شود. به کافه ای رفت. قهوه ای سفارش داد و سیگاری آتش زد. در گوشه قهوه دخترکی تنها نشسته بود. به نظر ناراحت می آمد. به بیرون نگاه می کرد. سیگاری به لب داشت و با هر پکی که می زد در صورتش مشخص می شد که هیچ لذتی از دود سیگار نمی برد. آیا او هم رازی در سینه داشت؟
آقای بهرامی با خود کلنجار رفت تا برود و سر صحبت را با دخترک باز کند. برود و فقط بسنجد آیا دخترک رازی برای افشا دارد یا نه. ولی بعد با خود فکر کرد هر رازی هم که او در سینه داشته باشد قابل مقایسه با راز آقای بهرامی نیست. خودش را جای دخترک تصور کرد که غریبه ای بیاید و سر صحبت را با او باز کند به قصد آنکه سر آخر بگوید که زیپ شلوارش خراب شده و از صبح همین طور باز مانده است. نه! نمی شد. آقای بهرامی از کافه هم بیرون زد.
موبایل آقای بهرامی زنگ خورد. مادرش بود. می خواست حالش را بپرسد و بداند مشکلی هست یا نه و اینکه کی به دیدنشان می رود. چند جمله ای رد و بدل شد و آقای بهرامی لزومی ندید این راز را با مادرش در میان بگذارد. حتم داشت راه حل مادر فقط و فقط معطوف به تعمیر زیپ خراب خواهد بود و احتمالا یک خروار سرزنش که چرا شلوار بهتری نپوشیده بود.
کارهای آقای بهرامی که تمام شد شروع کرد به قدم زدن در خیابان. در فکر فرو رفته بود. این بارسعی کرد خودش را محکوم کند انگار این حس گناه درونی هم به اندازه کافی قوی نبود تا حس توجیه را از میدان به در کند.غروب پاییزی بود و باد سردی می وزید.باد برای لحظه ای شدت گرفت و آقای بهرامی از مجرای باز شلوار خود سرما را به خوبی حس کرد. آقای بهرامی پوزخندی زد. سعی کرد شلوار را به در دیوار بمالد تا کثیف شود. به خانه که رفت با همان شلوار کثیف روی تخت دراز کشید و به این فکر می کرد که شاید بعضی راز ها را باید برای همیشه در خود نگاه دارد. اگر چنین رازهایی به وجود می آمدند کاری از دست او بر نمی آمد. آقای بهرامی فقط می توانست سعی کند شلوار زیپ دار نپوشد
ماجراهای آقای بهرامی 5
آن بار که آقای بهرامی قرار ملاقاتی داشت
ماجرا از آنجا شروع شد که آقای بهرامی به سرش زد. نه اینکه آقای بهرامی آدمی باشد که تمامی کارهایش روی حساب و کتاب باشد ،با این همه در بعضی موارد کارهایش آن قدر عجیب و غریب بود که نسبت به کارهای روزمره اش می شد گفت بعضی وقت ها زده به سرش.
قضیه از این قرار بود که آقای بهرامی حال و روز خوشی نداشت. چند وقتی بود می خواست یک دوست قدیمی، یک رفیق بی شیله، یک گوش شنوا را گوشه ای گیر بیاورد و ساعت ها با او حرف بزند. فقط حرف بزند و نیازی نباشد که بگوید تازگی ها چه اتفاقی افتاده که حال و حوصله ندارد و مجبور نباشد که نطقی بشنود که “نه ! این قدر خودت را اذیت نکن”. فقط می خواست کسی باشد که به او بگوید و بداند که او هم می داند. کسی که نیازی به توضیح اضافه نداشته باشد و فقط گوش کند و بفهمد بی آنکه سوالی بپرسد فقط درک کند. کسی که تا برایش حرف بزنی فریاد نزند که “فکر می کنی فقط خودت این طوری هستی” یا ” این ها را همه می دانیم لازم نیست تو برای ما نطق کنی” کسی که سر تکان بدهد و به گوشه ای خیره شود. کسی که چون همه ی حرف هایی را که باید زد می شنود ، دیگر در این باره حرفی برای گفتن نداشته باشد. همه این ها باشد و همه را دربست قبول نکند.
بفهمد و قبول نکند، نه کسی که هیچ چیز نمی داند. نه کسی که از بیرون به قضیه نگاه کند. کسی که داخل همه مسائل باشد و با این همه اسیرآن نباشد. اسیر این قید و بند هایی که وقتی مسئله را از درون نگاه می کنی گرفتارش می شوی. کسی که بتواند در دل این گیر و دار دستش را به جایی بند کند و خودش را بالا بکشد و از آن بالا، از آن بیرونی ترین نقطه ی درون همه مسایل ،همه چیز را ببیند. کسی که بفهمد ولی قبول نکند. بجنگد و تسلیم نشود حتی اگر بداند پایان این مقاومت شاید نه پیروزی و نه مرگ که اسارت ابدی خواهد بود.
این شد که آقای بهرامی روزها دنبال او می گشت. هر روز با هر که برخورد داشت، از دوستان و کسانی که به طور معمول می دید گرفته تا دوستان قدیمی ، دوستان دوره های مختلف و مکان های متفاوت ، حتی کسانی که به طور اتفاقی در روز با آن ها مکالمه کوتاهی داشت، همه و همه را زیر نظر گرفته بود ولی فایده نداشت. در تمام این روز ها می دانست که هیچ کدام از این ها، حتی صمیمی ترین شان کسی نیستند که او دنبالش می گشت.
حقیقت امر این بود که آقای بهرامی از همان ابتدا می دانست او کیست و بیهوده تلاش می کرد که خودش را متقاعد کند که در اشتباه است . مسئله آن بود که آقای بهرامی مدت ها بود حال و حوصله او را نداشت. در تک تک خاطره هایی که از او داشت خودش را در حال جر و بحث به یاد می آورد با صورتی برافروخته و چشم های قرمز و حتی گاهی دست های لرزان. اوهمیشه با آقای بهرامی مخالف بود. عقیده ثابتی نداشت. هر تصمیمی که آقای بهرامی میگرفت، هر نتیجه گیری ای که آقای بهرامی می کرد، هر اصل اخلاقی که برای خود تعیین می کرد، هر شیوه زندگی ای که انتخاب می کرد، هر تغییری که در نگرش او به دنیا پدید می آمد، هر کار تازه ای که شروع می کرد، هر حالی که آقای بهرامی داشت به بین ساده تر هر چه در ذهن آقای بهرامی می گذشت کافی بود تا با او مطرح شود و آن وقت بود که آقای بهرامی نطقی می شنید در مضرات این “هر چه در کله ی آقای بهرامی بود” و کافی نبود هر چه در این افکار جرح و تعدیل به وجود بیاورد که او متناسب با این تغییرات مواضع خود را عوض می کرد.
معمولا آقای بهرامی سعی می کرد موضع میانه ای اتخاذ کند که این کارهم فایده ای نداشت، چه برسد به دفعات متعددی که آقای بهرامی کاملا متقاعد شده بود که نظرش را به کلی عوض کند و آن وقت بود که او را می دید با پوزخندی موزیانه و چشمانی براق که معلوم بود دارد نفسی تازه می کند تا از نظر قبلی آقای بهرامی دفاع کند. آقای بهرامی به معنی واقعی کلمه سرسام گرفته بود.
این بود که آقای بهرامی هر روز به دنبال کس دیگری بود و از آنجایی که عمیقا آگاه بود هیچ کس دیگری مناسب نیست، هر شب ، آن موقع که از یافتن در آن روز نا امید شده بود ، ساعت ها تنها در خیابان ها قدم می زد و خود را توجیه می کرد که “دارم پیاده روی می کنم” ولی خودش بهتر از هر کسی می دانست که خودش را گول می زند. این شد که پس از مدتی که حسابی همه جا را جستجو کرد و از یافتن کس دیگری نا امید شد،یک روز زد به به سرش و تصمیم گرفت پا روی قولی که به خودش داده بود بگذارد. آقای بهرامی می خواست با آقای بهرامی ملاقات کند.
اما قضیه به این سادگی ها هم نبود. آقای بهرامی نمی دانست که آیا آقای بهرامی مایل به ملاقات او ههست یا نه. هر چند در بلندنظری و افتادگی آقای بهرامی شکی نداشت اطمینان به این موضوع که ملاقات با آقای بهرامی منجر به بحث خواهد شد او را نسبت به انجام این ملاقات مردد می کرد. نمی خواست در اوج بحث از آقای بهرامی بشنود “تو که نمی خوای قبول کنی اصلا برای چه آمده ای” یا ” برو همانجا که تمام این مدت بودی” هر چند که می دانست آقای بهرامی چنین حرفی نخواهد زد ولی خود او بود که همیشه در بحث با آقای بهرامی این را به خود می گفت.
در واقع آقای بهرامی تنها به فکر بحث بود . این را آقای بهرامی بهتر از هر کسی می دانست که هیچ چیز به اندازه این بحث و جدل ها و تغییر مواضع متعدد آقای بهرامی را خوشحال نمی کند. این خود آقای بهرامی بود که از آن ها خسته شده بود . می دانست که بحث های آقای بهرامی بیشتر شبیه جنگ های چریکی گروه های آزادی طلبی بود که که خودشان هم نمی دانند برای که و علیه که می جنگند و شاید تنها دلیلشان برای جنگیدن، ادامه جنگ است. چون هیچ پیروزی ای راضی شان نمی کند باز هم می جنگند. و شاید به همین خاطر بود که او پس از پیروزی در هر بحثی، بحث دیگری را آغاز می کرد و حتی بر علیه آرمان های بحثی مجادله می کرد که تا لحظه ای پیش طرفدار آن بود. یک بار که طعم پیروزی در بحثی را می چشید دیگر به جز پیروزی در بحثی دیگر فکر و ذکری نداشت.
ابتداآقای بهرامی سعی می کرد او باشد که با نظرات آقای بهرامی مخالفت کند. ولی آقای بهرامی زرنگتر از این حرف ها بود. آرام و بی حرکت به انتظار می ماند تا آقای بهرامی کوچکترین حرکتی بکند. مثلا بگوید برای نهار چه کار کنند و آن وقت بود که آقای بهرامی داد و هوار را می انداخت که “آهان! مچت رو گرفتم” و بحث شروع می شد. زرنگی اش به این بود که همیشه می دانست چگونه مخالفت کند. در حالی که آقای بهرامی بیچاره در معدود دفعاتی که موفق شده بود مخالفتی را آغاز کند ، بحث به گونه ای پیچانده می شد که آقای بهرامی خود را در موضع موافقت با آن مخالفت حس می کرد و آن وقت بود که آِقای بهرامی با تبحری که در مخالفت داشت او را از پا در می آورد.
تنها راهی که به ذهن آقای بهرامی برای مقابله با این موضوع رسیده بود این بود که هیچ وقت بحثی را پیش نکشد. چرا که آقای بهرامی با همه توانایی های که در پیروزی در بحث ها داشت از پیش کشیدن یک بحث جدید عاجز بود. به علاوه با شروع هر بحث این آقای بهرامی بود که باید موافقت خود را با چیزی اعلام می کرد و گذشته از اینکه این مسئله او را در موضع ضعیف تری در بحث قرار می داد، در هر حال پیچاندن بحث تخصص آقای بهرامی بود، این مسئله در کل مخالف با طبیعت آقای بهرامی بود که در موافقت مسئله ای را بیان کند، صرف نظر از اینکه بتواند آن را در طول بحث به مخالفت با چیزی تبدیل کند یا نه.
این شد که یک روز آقای بهرامی تصمیم گرفت تمامی نتایج بحث ها را ،درست یا غلط ، بردارد و دیگر هیچ بحثی را با آقای بهرامی مطرح نکند. آن اول ها آقای بهرامی سعی می کرد که او را به شروع یک بحث جدید وا دارد. خیلی یواش و بی سر وصدا می آمد و مثلا می گفت ” هی نظرت در باره فلان موضوع چیه” که اقای بهرامی جواب می داد ” تو چی فکر می کنی” یا یک پوزخند می زد و حرفی نمی زد. بعضی وقت ها آقای بهرامی به خیال خودش مچ او را می گرفت ” که آها! چرا این کار را کردی” که جواب می شنید ” جدا! اصلا یادم نبود” یا “چه جالب” یا بعض وقت ها که آقای بهرامی دلیل کاری را می پرسید می شنید” نمی دونم، تو چی فکر می کنی” و در معدود دفعاتی که آقای بهرامی او را در تله می انداخت ،بدون هیچ بحثی می گفت ” حق با شماست” یا “تا حالا این طوری به موضوع فکر نکرده بودم”. خلاصه آن قدر آقای بهرامی را عاصی کرد که دیگر کم کم او هم بی خیال شد و پس از آن مدت ها بود که از او خبری نداشت
و حالا آقای بهرامی تصمیم گرفته بود دوباره با او ملاقات کند. بعد از آنکه مدتی با خودش کلنجار رفت تصمیم گرفت با او در کافه ای که معمولا با هم بحث می کردند قرار بگذارد. اول فکر کرد به مناسبتی با او تلفنی صحبت کند و کار را به قرار ملاقات بکشاند اما فکر برخوردی که آقای بهرامی بعد از این همه مدت ممکن بود با او داشته باشد او را از این کار منصرف کرد. پس از مدتی فکر کردن تصمیم گرفت نامه ای به او بنویسد و از او بخواهد در صورت تمایل در روز مشخی به کافه بیاید. نامه را با پست عادی برای آقای بهرامی ارسال کرد.چند روز بعد که کم کم داشت از گرفتن پاسخ نا امید می شد نامه ای از آقای بهرامی به دستش رسید که گفته بود در صورت تمایل می تواند در آن تاریخ مشخص در همان کافه با او ملاقات کند.
آقای بهرام نمی دانست منظور از “در صورت تمایل چیست” او که قبلا تمایل خود را برای دیدار ابراز کرده بود. به نظرش از همان حقه های قدیمی آقای بهرامی بود که می خواست خودش را بی تفاوت نشان دهد. یا مثلا بگوید تمایل از خودت بوده. یا چیزی در این حدود. شاید هم اقای بهرامی از نامه نگاری خوشش نیامده. به هر حال دستخ خط خود آقای بهرامی بود . متن نامه دقیقا مانند همانی بود که آقای بهرامی فرستاده بود.
“نکنه شوخی اش گرفته!” یک لحظ به فکر آقای بهرامی رسید که شاید نامه خودش برگشت داده شده ولی مهر پست روی نامه نشان می داد که نامه به مقصد رسیده است و به آدرس فرستنده عودت داده نشده. به هر حال آقای بهرامی به این نامه مشکوک بود و در طی آن چند رو همواره از خود می پرسید که آیا در تصمیمش در مورد ملاقات با آقای بهرامی اشتباه نکرده است
از طرفی می ترسید آقای بهرامی در کافه حاضر نشود. به هر حال همه مشتری های همیشگی کافه او را با آقای بهرامی در کافه دیده بودند و اصلا در این مدتی که این دو از هم خبری نداشته بودند آقای بهرامی پایش را به کافه نگذاشته بود. می دانست که اگر سر قرار حاضر شود و آقای بهرامی نیاید همه به او خواهند خندید.
روز ملاقات که رسید آقای بهرامی از خود بی خود شده بود. نگران بود. می ترسید. فکر رفتن سر قرار و تنها بودن آزارش می داد. داشت به این نتیجه می رسید که از دیدار با آقای بهرامی مطمئن نیست و شاید همین تردید است که او را تا این حد نگران کرده است.
ساعت ها قبل از قرار ملاقات از خانه بیرون زد. در پیاده رو ها به آدم ها نگاه می کرد. سعی می کرد از مسیر هایی بگذرد که آقای بهرامی ممکن بود از آنجا به محل قرار برود. چشمانش به دور بر می چرخید تا شایدقای بهرامی را ببیند. نیم ساعت قبل از قرار به خیابانی رفت که کافه در آنجا قرار داشت. در طول خیابان در محوطه اطراف کافه می رفت و برمی گشت شاید او را ببیند که به کافه می رود. ولی خبری از آقای بهرامی نبود. هر از گاهی یواشکی نگاهی به درون کافه می انداخت ولی نه! این شد که آقای بهرامی هم جرات نمی کرد وارد کافه شود. کم کم دیر شد.ساعت ها از قرار ملاقات گذشت . مشتری ها یکی یکی از کافه بیرون می آمدند و مشتری های جدید وارد می شدند. آقای بهرامی مشتری های قدیمی راکه می دید خود را قایم می کرد. هوا تاریک شد. کافه داشت تعطیل می شد. مشتری ای درون کافه نبود و خدمتکار مشغول نظافت شد. آخرین چراغ ها که در حال خاموش شدند بودند آقای بهرامی در را باز کرد و سرش را داخل کافه کرد. خدمتکار گفت « آقا داریم می بندیم» آقای بهرامی سری تکان داد و نگاهی گذرا به تک تک صندلی های خالی درون کافه انداخت که آقای بهرامی روی هیچ یک از آن ها ننشسته بود. در را بست. شروع کرد با سر افتاده در خیابان ها پرسه زدن و داشت فکر می کرد که یکی از این روزها بعد از اینکه که کاملا از تصمیم خود در ملاقات با آقای بهرامی مطمئن شد سر زده به خانه او برود و با او ملاقات کند
